صفات و کرامات امام حسن عسکری

 

امام حسن عسکرى (ع),کرامات امام حسن عسکرى (ع),صفات امام حسن عسکرى (ع)

دوران امامت امام حسن عسکری(ع) 6 سال به طول انجامید

 

امام حسن عسکری علیه السلام

یازدهمین پیشوای متقیان، امام حسن عسکری علیه السلام در سال 232 ه. ق چشم به جهان گشود. پدرش امام دهم، حضرت هادی علیه السلام و مادرش بانویی پارسا و شایسته به نام حدیثه است که برخی از او با نام سوسن یاد کرده اند. از آن جایی که امام حسن علیه السلامبه دستور خلیفه عباسی در سامرا در محله عسکر سکونت اجباری داشتند «عسکری» نامیده می شود. از مشهورترین القاب امام حسن عسکری(ع) نقی و زکی و کنیه اش ابومحمد است. امام حسن عسکری(ع) 22 ساله بود که پدر ارجمندش به شهادت رسید. مدت امامتش شش سال و عمر شریفش 28 سال بود و در سال 260 ه. ق به شهادت رسید و در خانه خود در شهر سامرا کنار مرقد پدر بزرگوارش به خاک سپرده شد.

 

صفات و کرامات امام حسن عسکرى (ع)
برخى از معاصران امام او را چنین وصف کرده ‏اند: آن حضرت سبزه ‏بود و چشمانى فراخى داشت، بلند بالا و زیبا چهره و خوش هیکل وجوان‏ بود و از شکوه و هیبت بهره داشت. (1) شکوه و عظمت امام حسن عسکری (ع) را وزیر دربار عبّاسى در عصر معتمد، یعنى احمدبن عبیداللَّه بن خاقان، به وصف کشیده است اگر چه او خود سر دشمنى باعلویها را داشت و در گرفتار کردن آنها مى‏ کوشید، در وصف آن حضرت‏ چنانکه در روایت کلینى آمده چنین گفته است: در شهر "سُرّمن‏رأى" هیچ کس از علویان را همچون حسن بن على بن‏ محمّد بن الرضا، نه دیدم و نه شناختم و در وقار و سکوت و عفاف‏ و بزرگوارى و کرمش، در میان خاندانش و نیز در نزد سلطان و تمام ‏بنى‏ هاشم همتایى چون او ندیدم.

 

بنى ‏هاشم او را بر سالخوردگان‏ و توانگران خویش مقدّم مى دارند و بر فرماندهان و وزیران و دبیران‏ وعوام الناس او را مقدّم مى‏ کنند و در باره او از کسى از بنى هاشم ‏وفرماندهان و دبیران و داوران و فقیهان و دیگر مردمان تحقیق نکردم ‏جز آنکه او را در نزد آنان در غایت شکوه و ابهّت و جایگاهى والا و گفتارنکو یافتم و دیدم که وى را بر خاندان و مشایخش و دیگران مقدّم ‏مى ‏شمارند و دشمن و دوست از او تمجید مى‏ کنند.(2)

 

شاکرى یکى از کسانى که ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصیف ‏وى چنین گفته است: "استاد من (امام عسکرى ‏علیه السلام) مرد علوى صالحى‏ بود که هرگز نظیرش را ندیدم، روزهاى دو شنبه و پنج شنبه در سامره به‏ دار الخلافه مى ‏رفت، در روز نوبه، عدّه بسیارى گرد مى ‏آمدند و کوچه ازاسب و استر و الاغ و هیاهوى تماشاچیان پر مى‏ شد و راه آمد و شد بند مى‏ آمد، وقتى که او مى ‏رسید هیاهوى مردم آرام مى‏ شد و چهار پایان کنارمى ‏رفتند و راه باز مى ‏شد به طورى که لازم نبود جلوى حیوانات رابگیرند.

 

سپس او داخل مى ‏شد و در جایگاهى که برایش آماده کرده بودند،مى ‏نشست و چون عزم خروج مى‏ کرد و دربانان فریاد مى ‏زدند: "چهارپاى ابو محمّد را بیاورید. سرو صداى مردم و حیوانات فرو مى‏ نشست‏ و به کنارى مى‏ رفتند تا آن حضرت سوار مى ‏شد و مى‏ رفت". شاکرى در توصیف امام مى ‏افزاید: "در محراب مى‏ نشست و سجده ‏مى ‏کرد در حالى که من پیوسته مى‏ خوابیدم و بیدار مى‏ شدم و مى‏ خوابیدم‏ در حالى که او در سجده بود، کم خوراک بود. برایش انجیر و انگور و هلو و چیزهایى شبیه اینها مى‏ آوردند و او یکى دو دانه از آنها مى‏ خورد و مى ‏فرمود: محمّد! اینها را براى بچّه‏ هایت ببر. من گفتم: تمام اینها را؟او فرمود: آنها را بردار که هرگز بهتر از این ندیدم.(3)


هنگامى که طاغوت بنى عبّاس امام حسن عسکری (ع) را در بند انداخت، بعضى ازعبّاسیان به صالح بن وصیف که مأمور زندانى کردن امام حسن عسکری (ع) بود، گفت: بر اوسخت بگیر و او را آسوده مگذار. صالح گفت: با او چه کنم؟ من دو تن ازبدترین کسانى را که توانستم پیدا کنم، یافتم و آنها را مأمور وى ساختم‏ و اینک آن دو در عبادت و نماز به جایگاهى بزرگ رسیده‏ اند. سپس‏ دستور داد آن دو تن را احضار کنند، از آن دو پرسید: واى بر شما! شما بااین مرد ( امام حسن) چه کردید؟ آن دو گفتند: چه توانیم گفت درباره‏ مردى که روزها روزه مى ‏دارد وتمام شب را به نماز مى‏ ایستد و با کسى‏ هم‏ سخن نمى ‏شود و به کارى جز عبادت نمى ‏پردازد.چون به ما مى ‏نگرد به‏ لرزه مى ‏افتیم و چنان مى‏ شویم که اختیارمان از کف بیرون مى‏ شود!(4)

 

همه از ارزش و نهایت کرامت امام حسن عسکری (ع) در پیشگاه پروردگارش‏ آگهى داشتند، تا آنجا که معتمد خلیفه عبّاسى وقتى در آن شرایط بحرانى ‏و نا آرامى که هر خلیفه تنها یک یا چند سال معدود بر تخت خلافت ‏م ى‏توانست بنشیند، روى کار آمد. نزد امام حسن عسکری (ع) رفته از وى‏ خواست که دعا کند تا خلافت او بیست سال به طول انجامد) به نظرمعتمد این مدّت در قیاس با مدّت زمامدارى خلفاى پیش از وى بسیاردراز بوده است!( امام علیه‏السّلام نیز دعا کرد و فرمود: خداوند عمر تو رادراز گرداند! دعاى‏ امام در حقّ معتمد اجابت شد و وى پس‏ از بیست‏ سال در گذشت(5)

 

امام حسن عسکرى (ع),شهادت امام حسن عسکرى (ع),صفات امام حسن عسکرى (ع)

از مشهورترین القاب امام حسن عسکری (ع)  نقی و زکی و کنیه آن حضرت ابومحمد است

 

این یکى از کرامتهاى امام حسن عسکری علیه السلام است در حالى که کتابهاى حدیث از کرامتهاى بى شمار آن حضرت که ذکر آنها از حوصله این مطلب مختصربیرون است، آکنده و سرشار مى‏ باشد. مقصود ما از ذکر برخى از کرامات ‏امام حسن عسکری (ع) براى این است که به حقّ او آگاه شویم و این نکته را دریابیم که ائمه‏ هدى ‏علیهم السلام، همه نور واحدند و از ذریتى پاک که خدا براى ابلاغ و اتمام‏ حجّتش و اکمال نعمتهایش بر ما، آنها را برگزید.

 

کرامات امام حسن عسکری (ع)

بگذارید با هم به ‏راویان گوش بسپاریم تا ببنیم چگونه این کرامتها را براى ما بیان مى‏ کنند:
1 - یکى از راویان به نام ابو هاشم گوید: محمّد بن صالح از امام‏ عسکرى‏ علیه السلام در باره این فرموده خداى تعالى: (للَّهِ‏ِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ). (6) یعنی: امر از آن خداست از قبل و از بعد.) پرسید: امام پاسخ داد: امر از آن اوست پیش از آنکه بدان امر کرده باشد و باز امر از آن اوست بعد از آنکه هر آنچه خواهد بدان امر کرده باشد. من ‏با شنیدن این جواب با خود گفتم: این همان سخن خداست که فرمود: (أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(7) یعنی: خلق و امر از آن اوست، بزرگ است خداوند پروردگار جهانیان). پس امام رو به من کرد و فرمود: همچنانکه تو با خود گفتى:(أَلاَ لَهُ‏الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ). من گفتم: گواهى مى‏ دهم که توحجّت خدایى و فرزند حجّت خدا بر خلقش.(8)

 

2 - یکى دیگر از راویان به نام على بن زید نقل مى‏ کند که همراه با امام ‏حسن عسکرى‏ علیه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسید و من‏ خواستم بر گردم فرمود: اندکى درنگ کن. سپس به من اجازه ورود داد و چون داخل شدم دویست دینار به من داد و فرمود: با این پول براى خودکنیزى بخر که فلان کنیز تو مُرد. در صورتى که وقتى من از خانه بیرون ‏آمدم آن کنیز در کمال نشاط و خرّمى بود. چون برگشتم غلام را دیدم که‏ گفت: همین حالا کنیزت فلانى بمرد. پرسیدم: چطور؟ گفت: آب درگلویش گیر کرد و جان داد.(9)

 

3 - ابو هاشم جعفرى گوید: از سختى زندان و بند و زنجیر به امام‏ حسن عسکرى (ع) شکایت بردم. آن حضرت برایم نوشت: تو نماز ظهر را در خانه‏ خود مى ‏گزارى پس به وقت ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خودبه جاى آوردم.(10)


4 - از ابو حمزه نصیر خادم روایت شده که گفت: بارها شنیدم که امام‏ حسن عسکرى علیه السلام با غلامانش و نیز دیگر مردمان با همان زبان آنها سخن ‏مى‏ گوید در حالى که در میان آنها، اهل روم، ترک و صقالبه بودند. از این ‏امر شگفت زده شدم و گفتم: او در مدینه به دنیا آمده و تا زمان وفات ‏پدرش در بین مردم ظاهر نشده و هیچ کس هم او را ندیده پس این امرچگونه ممکن است؟ من این سخن را با خود گفتم پس امام‏ حسن عسکرى (ع) رو به من کرد و فرمود: خداوند حجّت خویش را از بین دیگر مخلوقاتش آشکار ساخت‏ و به او معرفت هر چیز را عطا کرد. او زبانها و نسب ها و حوادث را مى‏ داند و اگر چنین نبود هرگز میان حجّت خدا و پیروان او فرقى دیده نمى‏ شد.(11)

 

5 - امام‏ حسن عسکرى (ع) را به یکى از عمّال دستگاه ستم سپردند که نحریر نام داشت تا امام را در منزل خود زندانى کند. زن نحریر به وى گفت: از خدا بترس. تو نمى‏ دانى چه کسى به خانه ‏ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهیزگارى‏ امام را به شوهرش یادآورى کرد و گفت: من بر تو از ناحیه او بیمناکم،نحریر به او پاسخ داد: او را میان درندگان خواهم افکند. سپس در باره‏ اجراى این تصمیم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به او اجازه ‏دادند.( این عمل در واقع به مثابه یکى از شیوه ‏هاى اعدام در آن روزگاربوده است).

 

نحریر، امام‏ حسن عسکرى (ع) را در برابر درندگان انداخت و تردید نداشت که آنها امام ‏را مى‏ درند و مى‏ خورند. پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند که ‏اوضاع چگونه است. ناگهان امام را دیدند که به نماز ایستاده است‏ ودرندگان گرداگردش را گرفته ‏اند. لذا دستور داد او را از آنجا بیرون ‏آوردند.(12)

 

شهادت امام حسن عسکرى (ع),امام حسن عسکرى (ع),صفات امام حسن عسکرى (ع)

امام حسن عسکری (ع) در سال 260 ه. ق به شهادت رسید

 

6 - از همدانى روایت کرده ‏اند که گفت: به امام‏ حسن عسکرى (ع) نامه‏ اى نوشتم‏ و از او خواستم که برایم دعا کند تا خداوند پسرى از دختر عمویم به من ‏عطا فرماید. آن حضرت نوشت: خداوند تو را فرزندان ذکور عطا فرمود پس چهار پسر برایم به دنیا آمد.(13)


7 - عبدى روایت کرده است: پسرم را به حال بیمارى در بصره رها کردم و به امام‏ حسن عسکرى ‏علیه السلام نامه ‏اى نگاشتم و از وى تقاضا کردم که براى ‏بهبود پسرم دعا کند. آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بیامرزد. راوى گوید: نامه‏ اى از بصره به دستم رسید که در آن‏ خبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى که امام خبر مرگ او را به من‏ رسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى که میان شیعه درگرفته بود، در امامت تردید داشت.(14)


8 - یکى از راویان از شخصى به نام محمّد بن على نقل مى‏ کند که گفت:کار زندگى برما سخت شد. پدرم گفت: بیا برویم نزد این مرد، یعنى‏ حضرت عسکرى‏ علیه السلام، مى‏ گویند مردى ‏بخشنده ‏است. گفتم: او را مى‏ شناسى؟گفت: نه او را مى‏ شناسم و نه تا به حال او را دیده ‏ام. به قصد منزل او در حرکت شدیم. در بین راه پدرم به من گفت: چقدر محتاجیم که او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند؟ دویست درهم ‏براى لباس و دویست درهم براى آرد و صد درهم براى هزینه. محمّد فرزندش گوید: من نیز با خود گفتم، اى کاش او سیصد درهم براى من‏ دستور دهد، صد در هم براى خرید یک مرکوب و صد درهم براى هزینه‏ و صد درهم براى پوشاک تا به ناحیه جبل ( اطراف قزوین) بروم.

 

چون به سراى امام رسیدیم، غلامش بیرون آمد و گفت: على بن‏ ابراهیم وپسرش محمّد وارد شوند. چون داخل شدیم و سلام کردیم به ‏پدرم فرمود: چرا تا الان اینجا نیامدى؟ پدرم عرض کرد: سرورم! شرم‏ داشتم شما را با این حال دیدار کنم. چون از محضر آن امام بیرون آمدیم غلامش نزد ما آمد و کیسه ‏اى به‏پدرم داد و گفت: این 500 درهم است! دویست درهم براى خرید لباس ‏و دویست درهم براى خرید آرد و صد درهم براى هزینه. آنگاه کیسه‏ اى‏ دیگر در آورد و به من داد و گفت: این سیصد درهم است! صد درهم براى‏ خرید یک مرکوب و صد درهم براى خرید لباس و صد درهم براى‏ هزینه، ولى به ناحیه جبل نرو بلکه به طرف سورا (جایى در اطراف‏ بغداد) حرکت کن.(15)

 

9 - در روایتى از على بن حسن بن سابور روایت شده است که گفت: در زمان حیات امام حسن عسکرى‏ علیه السلام در سامراء خشکسالى روى داد. خلیفه به دربان و مردم مملکت خود دستور داد براى خواندن نمازِ باران از شهر بیرون روند. سه روز پیاپى رفتند و هر چه دعا کردند باران نبارید. در چهارمین روز، بزرگ مسیحیان (جاثلیق) و راهبان وتعدادى از مسیحیان در این مراسم شرکت کردند. در میان آنها راهبى بود که هرگاه‏ دست خویش را به سوى آسمان بالا مى ‏برد، باران باریدن مى‏ گرفت، مردم‏ از کار او در دین خود به شکّ افتادند و شگفت زده شدند و به دین نصارى‏ گراییدند. خلیفه کسى را به سراغ امام عسکرى ‏علیه السلام که در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خلیفه آوردند.

 

خلیفه گفت: امّت جدّت را دریاب که‏ هلاک شدند. امام‏ حسن عسکرى (ع) : به خواست خداى تعالى فردا به صحرا خواهم ‏رفت و شکّ و تردید را بر طرف خواهم کرد. روز پنجم که رئیس نصارى و راهبان بیرون آمدند، حضرت با عدّه ‏اى ‏از یاران بیرون رفت. همین که نگاهش به راهب افتاد که دست خود را به‏ سوى آسمان بلند کرده بود به یکى از غلامانش دستور داد دست راست‏ راهب را و آنچه را که میان انگشتانش بود، بگیرد. غلام فرمان امام را اطاعت کرد و از بین انگشتان او استخوان سیاهى را در آورد.

 

امام عسکرى‏ا ستخوان را در دست گرفت و فرمود: اینک دعا کن و باران بخواه. راهب‏ دعا کرد، امّا ابرهایى که آسمان را گرفته بودند کنار رفتند و خورشید پیدا شد!! خلیفه پرسید: ابو محمّد! این استخوان چیست؟ امام‏ علیه السلام فرمود: این ‏مرد از کنار قبر یکى از پیامبران گذر کرده و این استخوان را برداشته است. و هیچ گاه استخوان پیامبرى را آشکار نسازند جز آنکه آسمان باریدن ‏گیرد.(16)


10 - ابو یوسف شاعر متوکّل معروف به شاعر قصیر یعنى شاعر کوتاه‏ قد. روایت کرده است که پسرى برایم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّه ‏اى‏ یادداشتى نوشتم و از آنها کمک خواستم. با نا امیدى بازگشتم به گرد خانه ‏امام حسن‏ علیه السلام یک دور چرخ زدم و به طرف در رفتم که ناگهان ابو حمزه‏ک ه کیسه‏ اى سیاه در دست داشت بیرون آمد. درون کیسه چهار صد درهم‏ بود. او گفت: سرورم مى‏ گوید: این مبلغ را براى نوزادت خرج کن که خداوند در اوبراى تو برکت قرار دهد.(17)

 

11 - ابو هاشم گوید: یکى از دوستان امام ‏علیه السلام نامه ‏اى به او نوشت و از او خواست دعایى به وى تعلیم دهد. امام به او نوشت: این دعا را بخوان: "یا أَسْمَعَ السَّامِعینَ، وَیا أَبْصَرَ الْمُبْصِرینَ، وَیا عِزَّ النَّاظِرینَ، وَیا أَسْرَعَ‏الْحاسِبینَ، وَیا أَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، وَیا أَحْکَمَ الْحاکِمینَ، صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍوَآلِ‏مُحَمَّدٍ، وَاوْسِعْ لى فى رِزْقى وَمُدَّ فى عُمْرى، وَامْنُنْ عَلَىَّ بِرَحْمَتِکِ، وَاجْعَلْنى‏مِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِینِکَ وَلا تَسْتَبْدِلْ بى غیرى". ابو هاشم گوید: با خود گفتم: خدایا، مرا در حزب و زمره خویش‏ قرار ده. پس امام عسکرى‏ علیه السلام به من رو کرد و فرمود: تو نیز اگر به خدا ایمان داشته باشى و پیامبرش را تصدیق کنى و اولیایش را بشناسى و آنان راپیرو باشى در حزب و گروه او هستى پس شاد باش!(18)


آنچه گفته شد، گزیده‏اى اندک از کرامات امام عسکرى‏ علیه السلام است. امّا کرامتهاى فراوان دیگرى نیز از آن حضرت به ظهور رسیده که این مطلب،گنجایش آن را ندارند و بسیارى دیگر نیز هست که راویان، آنها را نقل‏ نکرده ‏اند. بدلیل همین کرامتها بود که مردم به ایشان به عنوان جانشین بر حقِ‏ رسول خدا و امام معصوم از ذریه آن حضرت ایمان داشته ‏اند.

 

پی نوشت ها:

----------------------------------------------
1) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏490.
2) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏482.
3) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏253.
4) همان مأخذ، ص‏309.
5) البته طول خلافت معتمد بیش از بیست سال بوده و شاید پس از گذشت مدّتى ازدوران خلافتش نزد امام آمده و این خواسته را مطرح کرده است.همان مأخذ،ص‏309.
6) سوره روم، آیه 4.
7) سوره اعراف، آیه 54.
8) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏257.
9) همان مأخذ، ص‏264.
10) همان مأخذ، ص‏267.
11) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏268.
12) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏268.
13) همان مأخذ، ص‏269.
14) همان مأخذ، ص‏274.
15) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏274.
16) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏271.
17) همان مأخذ، ص‏294.
18) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص‏299.

منبع : aviny.com