سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جهاد رمز عزت اسلام
آیین مقدس اسلام که برنامه هایش در جهت عظمت اسلام و عزت مسلمین است و مى خواهد مسلمان ها در برابر بیگانگان با عزت و آبرومند باشند، به پیروانش دستور مى دهد، که چنانچه مورد تهدید و یورش اجانب قرار گرفتید و حیثیت مکتب و یا خودتان به مخاطره افتاد، به ((جهاد)) که ((رمز عزت اسلام )) است ، متوسل گردید.
امیرالمؤ منین علیه السلام مى فرماید:
((فرض الله الایمان ... و الجهاد عز اللاسلام .)) (21)
خداوند واجب فرمود ایمان را براى ... و جهاد را براى سربلندى اسلام .
و در مورد دیگر مى فرماید:
((فانه ذروه الاسلام )). (22)
((جهاد)) قله مرتفع اسلام است .
آرى ، به حق ، اسلام در مدت کوتاه به وسیله ((جهاد)) به قله عظمت و مسلمین به سبب برخوردار بودن از روحیه مبارزه ، به اوج شکوه و عزت رسیدند و بر دیگران سرورى نمودند، ولى با کمال تاءسف به مرور زمان این اصل اسلامى را فراموش کردند و این ویژگى را از دست دادند، و رفته رفته علاوه بر از دست رفتن سیادت شان ، به ظلم پذیرى تن دادند و به ستم کشى خو کردند و در نتیجه با از دست دادن اراده و شخصیت خویش ، به اسارت جسمى ، فکرى و فرهنگى بیگانگان درآمدند و عقب مانده و بى سواد نگه داشته شدند.
و در خطبه اى که به تفصیل از ((جهاد)) سخن مى گوید  >

جهاد وسیله تقرب به خدا  >

جهاد رمز عزت اسلام
آیین مقدس اسلام که برنامه هایش در جهت عظمت اسلام و عزت مسلمین است و مى خواهد مسلمان ها در برابر بیگانگان با عزت و آبرومند باشند، به پیروانش دستور مى دهد، که چنانچه مورد تهدید و یورش اجانب قرار گرفتید و حیثیت مکتب و یا خودتان به مخاطره افتاد، به ((جهاد)) که ((رمز عزت اسلام )) است ، متوسل گردید.
امیرالمؤ منین علیه السلام مى فرماید:
((فرض الله الایمان ... و الجهاد عز اللاسلام .)) (21)
خداوند واجب فرمود ایمان را براى ... و جهاد را براى سربلندى اسلام .
و در مورد دیگر مى فرماید:
((فانه ذروه الاسلام )). (22)
((جهاد)) قله مرتفع اسلام است .
آرى ، به حق ، اسلام در مدت کوتاه به وسیله ((جهاد)) به قله عظمت و مسلمین به سبب برخوردار بودن از روحیه مبارزه ، به اوج شکوه و عزت رسیدند و بر دیگران سرورى نمودند، ولى با کمال تاءسف به مرور زمان این اصل اسلامى را فراموش کردند و این ویژگى را از دست دادند، و رفته رفته علاوه بر از دست رفتن سیادت شان ، به ظلم پذیرى تن دادند و به ستم کشى خو کردند و در نتیجه با از دست دادن اراده و شخصیت خویش ، به اسارت جسمى ، فکرى و فرهنگى بیگانگان درآمدند و عقب مانده و بى سواد نگه داشته شدند.
و در خطبه اى که به تفصیل از ((جهاد)) سخن مى گوید، خوددارى از آن را مایه ذلت و بدبختى مسلمان ها مى خواند:
((فمن ترکه رغبه البسه الله ثوب الدل ، و شلمه البلاء، و دیث بالصغار و القماءه و ضرب على قلبه بالاشهاب و ادیل الحق منه بتضییع الجهاد و سیم الخسف و منع النصف )) (23)
مردمى که از جهاد روى برگردانند خداوند لباس بر تن آنها مى پوشاند و بلا به آنان هجوم مى آورد، حقیر و ذلیل مى شوند، عقل و فهم شان تباه مى گردد، و به خاطر تضییع جهاد، حق آنها پایمال مى شود و نشانه هاى ذلت در آنها آشکار مى گردد، و از عدالت محروم مى شوند.
و در خطبه اى که امام علیه السلام هنگام بسیج مردم به سوى لشکریان معاویه ایرد نموده است ، خطاب به کسانى که ترسو و زبون بودند و از رفتن به میدان رزم و جهاد هراس داشتند، مى فرماید:
((اف لکم ! لقد سمئت عتابکم ! ارضیتم بالحیاه الدنیا من الاخره عوضا؟ و بالذل من العز خلفا؟ اذا دعوتکم الى جهاد عدوکم دارت اعینکم )) (24)
نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم ! ایا به جاى زندگى (لذت بخش ) آخرت به زندگى موقت دنیا راضى گشته اید؟ و به جاى عزت و سر بلندى ، بد بختى و ذلت را برگزیده اید؟ هر گاه شما را به جهاد با دشمن دعوت مى کنم چشم تان از ترس در جام دیده دور مى زند. یعنى ، شما که به سخنان و نصایح من که خواهان سربلندى و سعادت شما و عظمت اسلام هستم گوش نمى دهید، و از رفتن به میدان رزم و جهاد که ضامن عزت و شرف شما است ، به خاطر بزدلى و غرق در زندگى ، سرپیچى مى نمائید، و در نتیجه ذلت و خوارى دامن گیرتان خواهد گشت ، سزاوارنفرین مى باشید.
جهاد وسیله تقرب به خدا
بدون تردید همانگونه که انجام بسیارى از اعمال عبادى از روى اخلاص ‍ مانند نماز، روزه و حج و... روح انسان را به سوى رشد و تکامل سوق مى دهد و انسان را تزکیه مى کند و به خدا نزدیک مى نماید، جهاد نیز مبارزانى را که با میل و رغبت و عشق و علاقه از متعلقات ، شکوفه ها، جلوه ها و مظاهر درخشان دنیوى دست مى کشند و خانه و کاشانه و زن و فرزند را جهت هدفى الهى و بزرگ ترک مى کنند، به مقام پروردگار و عالى ترین مرتبه انسانى بالا مى برد.
زیرا مجاهدان و رزمندگانى که براى دریدن تارهاى شرک و زدودن زنگارهاى کفر و برپا داشتن کلمه توحید و پاسدارى از اسلام و قرآن ، و یا به جهت سر کوبى ستم گران و متجاوزین و نجات از قید اسارت مى جنگند، عمل کنندگان به سخت ترین فرمان پروردگار هستند.
پیامبر بزرگ اسلام صلى الله علیه و آله فرموده :
((افضل الاعمال احمزها)) (25)
بهترین عمل دشوارترین آن مى باشد.
و امیرالمؤ منین علیه السلام مى فرماید:
((افضل الاعمال ما اکرهت نفسک علیه )) (26)
برترین اعمال آن است که در عین عدم تمایل ، خویشتن را بر انجام آن وادار کنى .
لذا یکى از راه هاى تقرب به پروردگار، مبارزه در راه خدا و ((جهاد فى سبیل الله )) است ، على علیه السلام مى فرماید:
((ان افضل ما توسل به المتوسلین الى الله (سبحانه و تعالى ) الایمان به برسوله و الجهاد فى سبیله )) (27)
برترین وسیله اى که متوسلان مى توانند با آن به سوى خداوند تقرب جویند: ایمان به او پیامبر او است و همچنین جهاد در راه او.
یعنى بهترین وسیله و راهى که مى تواند انسان دلباخته به مقام قرب ((الله )) را به او نزدیک نماید. پس از ایمان به پروردگار، و بعد از تمسک و توسل به رسول خدا صلى الله علیه و آله و اهل بیت علیه السلام جهاد و مبارزه در راه خدا مى باشد.
مجاهد و پیکارگرى که با جهاد و از خود گذرى خود، سعى و تلاش مى کند دستورات الهى را پیاده کند، یا از آن پاسدارى نماید، و در این راه از همه چیز و همه کس صرف نظر مى کند، و تمام همش انجام مسوولیت شرعى اش است ، بدون تردید پیشگاه بارى تعالى مقام و منزلت عالى دارد.
و در خطبه دیگر مى فرماید:
((ایها الناس .... استعدو للمسیر الى عدو، فى جهاده القربه الى الله و درک الوسیله عنده )) (28)
اى مردم ! براى رویارویى با دشمن آماده شوید، چه جهاد با آنها راهى است براى نزدیکى به پروردگار و منزلت یافتن در نزد وى .





      

آغاز گرفتارى على علیه السلام
با مخالفت بعضى بلاد کار بر امیرالمؤ منین على علیه السلام دشوارتر شد،و برخى شهرها نقض پیمان کردند، دشمنان و حسودان تحمل خلافت و امامت او را نداشتند حتى وقتى حضرت ، عمال خود را به بعضى شهرها مى فرستاد، نمى پذیرفتند و بى نتیجه بر مى گشتند. به جز کوفه ، بصره ، مصر و بعضى از نواحى حجاز که فرمان او را اطاعت کردند.
امیرالمؤ منین على علیه السلام چون اوضاع را چنین دید، دانست که دایره فتنه برافروخته خواهد شد، به یاران خویش گفت :
اینک آنچه را من در ابتداى کار مى اندیشیدم ظاهر شد، جماعت و مفسدان و اوباشان دست به فتنه و فساد زده اند و پا از جاده اطاعت بیرون نهاده به مخالفت و اعداوت با من برخاسته اند مثل فتنه ، چون آتش است هر چه بیشتر بسوزد زبانه آن زیادتر مى شود و من تا حد امکان و قدرت ، در اطفاى این فتنه جهد و تلاش خواهم کرد، اگر سر به اطاعت فرود نیاورند با ایشان جنگ خواهم کرد تا خداى سبحان بین حق و باطل حکم کند.
شبى امیرالمؤ منین على علیه السلام براى انجام کارى از منزل خارج شد، در بین راه به خانه زینت دختر ابى سفیان رسید، آوازى شنید که کسى دف مى زد و شعرى بدین مضمون مى خواند:
طلحه و زبیر در کشتن عثمان تلاش و سعى پیوسته داشتند آتش فتنه را برانگیختند. اگر امروز با على علیه السلام بیعت کرده اند آن را اثباتى نیست و عاقبت با او مخالفت مى کنند. در ظاهر با دوستى و در باطل مخالفت و منازعت دارند.
امیرالمؤ منین على علیها السلام بعد از شنیدن آن ابیات به سراى خویش باز گشت . آن شب همه اش در اندیشه آن اشعار بود، نماز صبح به مسجد رفت . بعد از فراغت از نماز، با جماعتى از دوستان و مخلصان خویش آن حکایت را در جریان گذاشت ، یاران ، آن حضرت را تسکین داده و وفادارى خویشتن را علام کردند.
توطئه طلحه و زیبر
طلحه و زبیر به نزد امیرالمؤ منین آمدند و گفتند:
اجازه سفر به مکه مى خواهیم تا اعمال حج عمره به جاى آوریم .
امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود:
حتما نیت دیگرى غیر از عمره در سر مى پرورانید. خوب مى دانم در خاطر چه اندیشه اى دارید، از اول به شما گفتم ، که مرا رغبتى در خلافت نیست . خلافت را به شما پیشنهاد کردم ، قبول نکردید و سوگند خوردید که اختلاف ایجاد نمى کنید، و عهد و پیمان نمى شکنید. اما اینک نقشه و اندیشه دیگرى دارید، مى گوید براى عمره به مکه مى روید، خداى تعالى از ضمیر شما بهتر آگاهى دارد، هر کجا مى خواهید بروید،اما گرد فتنه نگردید.
آن دو از نزد امیرالمؤ منین على علیه السلام بیرون آمدند و به جانب مکه حرکت کردند عبدالله عامر که پسر خاله عثمان بود آنان را همراهى مى کرد و گفت : حیله اى نیکو اختیار کردید، بشارت مى دهم که به مقصد خود نزدیک شدید، من شما را به یکصد هزار مرد جنگى یارى مى دهم .
طلحه و زبیر در مکه
عایشه که به همراه جماعتى از بنى امیه در مکه ساکن بود، چون شنید طلحه و زبیر و عبدالله بن عامر به مکه رسیدند، بسیار خوشحال شد و به آنان خیر مقدم گفت و با آنان در مخالفت و دشمنى با امیرالمؤ منین على علیه السلام یک دم و یک جهت شده و بنى امیه را که کینه على علیه السلام را در دل داشتند با خود همراه ساخت ، و همداستان شدند که خون عثمان را بهانه ساخته ، با على علیه السلام مقابله کنند. طلحه و زیر نیز پیوسته عایشه را بر انتقام گیرى از خون عثمان تحریض تحریک مى کردند.
ملاقات با عبدالله بن عمر
طلحه و زبیر به دیدار عبدالله بن عمر که در مکه مقیم بود رفتند و گفتند: عایشه از خلافت على علیه السلام نگران و حائف است ، او قصد دارد با ما به بصره بیاید تو نیز ما را همراهى کن ، و در این کار اسوه و الگوى ما باش چون سزاوارتر هستى . به کلماتى که در ابتداى بیعت با على علیه السلام گفتیم فکر کن ، بلکه در سخنانى که امروز مى گویم تدبر کن ، چون در حرکت به سوى بصره جز اصلاح امور امت محمد صلى الله علیه و آله نیت دیگر نداریم .
عبدالله عمر گفت : شما مى خواهید مرا با خدعه و مکر فریب دهید و از خانه بیرون بکشید چنان که خرگوش را با فریب از سوراخ بیرون مى کشند، و بعد از آن در دهان شیر حجاز، على علیه السلام بیندازد. محال است که مرا با وعده هاى شیرین و نیرنگ فریب دهید. هر چند مردم را با زر و سیم و دینار و درهم انواع نعمت هاى دنیوى مى توان فریب داد، من همه اینها را کنار گذاشتم اگر خواهان خلافت بودم بعد پدرم که به من عرضه شد بدون هیچ رنج و مشقت مى پذیرفتم . از من دست بردارید و دیگرى را فریب دهید.
طلحه و زبیر چون سخنان عبدالله عمر را شنیدند، دریافتند، که او را نمى توان با چرب زبانى و نیرنگ راضى کرد، از او دست کشیدند.
در همان وقت یعلى بن منیة که والى عثمان در یمن بود با چهار صد شتر و مقدار زیادى دینار و درهم به مکه رسید. (12) زبیر گفت : از دینارى که نقد دارى به ما وام بده تا در کارى که در پیش گرفتیم خرج کنیم .
یعلى بن منیة شصت هزار دینار با آنان قرض داد.
زبیر با آن پول لشکر تدارک نمود و هر کسى در موافقت آنها و مخالفت با على علیه السلام مردد ود با آن دینار و درهم راضى کرد.
سپس به مشورت نشستند تا به کدام سوى حرکت کنند.
زبیر گفت : به شام مى رویم ، که لشکر و مال در آنجاست ، معاویه هم با على علیه السلام دشمن است ، و ما را مساعدت و یارى مى کند.
ولید بن عقبه گفت : معاویه هیچ کمکى به شما نخواهد کرد. همان گونه که عثمان را چون در محاصره مخالفان بود و از او استمداد خواست هیچ مساعدتى نکرد تا او را کشتند. معاویه شام را براى خود مى خواهد، شما امید یارى از او نداشته باشید. رفتن به شام را فراموش کنید و به جاى دیگر عزیمت کنید.
معاویه چون شنید که طلحه و زبیر و عایشه هم قسم شده اند تا بر ضد على علیه السلام آشوب کنند، بسیار خوشحال شد. اما از اینک آهنگ رفتن به شام را دارند ناراحت شد. و اشعارى از زبان ناشناسى منتشر کرد تا طلحه و زبیر میل حرکت به شام را نکنند.
مناظره عایشه با ام سلمه
عایشه در این زمان به نزد ام سلمه (13) از همسران خوب رسول خدا صلى الله علیه و آله بود و در مکه سکونت داشت رفت و گفت :
اى ام سلمه ! تو از همه زنان مصطفى صلى الله علیه و آله بزرگترى ، و نخستین زنى هستى که با رسول خدا هجرت کردى و سهم هر یک از ما، از خانه تو فرستاده مى شد.
اى ام سلمه ! با خبر شدى که مخالفان در حق عثمان چه کردند! آن قوم از او توبه خواستند، بعد از توبه استغفار به خانه او ریختند او را کشتند.
اکنون با خبر شدیم که عبدالله بن عامر مى گوید در بصره یکصد هزار مرد شمشیر زن آمادگى خونخواهى عثمان را دارند. آیا تو با من موفقت مى کنى و در مصاحبت من به دان شهر مى آیى ؟ تا خداى سبحان این مار را به دست ما اصلاح کند.
ام سلمه گفت : اى دختر ابو بکر! من از کارهاى تو تعجب مى کنم تکه به دفاع از عثمان برخاستى و خون او را مطالبه مى کنى ! مگر، نبودى که مردم را به کشتن او تحریض مى کردى و او را کفتار پیر و یهودى امت مى خواندى ؟
تو را به طلب خون عثمان چه کار؟ تو از قبیله بنى تیم بن مره و او از قبیله عبد مناف است . و میان شما خویشاوندى وجود ندارد و در زمان حیات وى نیز با وى موافق نبودى .
اکنون این چه حیله اى است که در پیش گرفتى ، و بر على بن ابى طالب علیه السلام پسر عم رسول خدا شورش مى کنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى ، در حالى ؟ مهاجر و انصار با میل و رغبت با وى بیعت کردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و تو فضایل امیرالمؤ منین على علیه السلام را از همه بهتر مى دانى .
عبدالله زبیر که پیش ام سلمه ایستاده بود و سخنان ام سلمه را در بیان فضائل على علیه السلام را مى شنید،گفت : اى ام سلمه ! تو هرگز با آل زبیر خوب نبودى و هیچ وقت ما را دوست نداشتى .
ام سلمه گفت :
اى پسر زبیر! آیا توقع طمع دارى که مهاجر و انصار و اکابر صحابه على بن ابى طالب علیه السلام که والى مسلمانان است رها کنند و با پدر تو زبیر و رفیق او طلحه بیعت کنند؟ یقین بدان که امیرالمؤ منین على علیه السلام مولاى من و مولاى هر مؤ من و مؤ منه اى است ، تو و پدرت که خویشتن را در این فتنه مى اندازید، نتیجه اى نخواهید گرفت . (14)
عبدالله بن زبیر گفت : هرگز از رسول خدا صلى الله علیه و آله نشنیدم که على بن ابى طالب علیه السلام والى مسلمانان است .
ام سلمه گفت : اگر تو نشنیده اى از خاله ات عایشه بپرس تا به تو بگوید، که رسول خدا صلى الله علیه و آله در حق على علیه السلام فرمودند: على خلیفتى علیکم فى حیاتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى . ((على خلیفه من در حیات و بعد از حیات است ، هر کسى او را عصیان کند مرا عصیان کرده است .))
اى عایشه ! آیا تو این سخن را در حق على علیه السلام از زبان مبارک آن حضرت صلى الله علیه و آله شنیده اى و گواهى مى دهى ؟
عایشه گفت : آرى همین سخن را در حق على بن ابى طالب علیه السلام شنیده ام .
ام سلمه گفت : اى عایشه ! حالا که مى دانى ، پس چرا بر على علیه السلام شورش مى کنى و فریب فتنه گران را مى خورى ، از خداى تعالى بترس ، و بر حذر باش از آن کلمه اى که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
لا تکونى صاحبة کلاب و حواءب و لا یغرنک الزبیر و طلحه فانهما لایغنیان علیک من الله شیئا.
((اى عایشه ! از آن که سگان حواءب بر وى بانگ زدند نباش و طلحه و زبیر تو را نفریبند که هیچ سودى برایت ندارد.))
اى عایشه ! این کلمات مبارک مصطفى صلى الله علیه و آله را فراموش ‍ مکن .
عایشه چون این سخنان را از ام سلمه شنید، او را خوش نیامد، و آزرده خاطر از نزد او بیرون رفت .
آن گاه با طلحه و زبیر و جماعتى از بنى امیه و عده اى از مردم مکه به سوى بصره حرکت کرد.
نامه ام سلمه به امیرالمؤ منین على علیه السلام
چون مخالفان على علیه السلام به سوى بصره حرکت کردند، بلافاصله ام سلمه (رضى الله عنه ) نامه اى بدین مضمون به امیرالمؤ منین على علیه السلام نوشت .
سلام علیکم و رحمة الله ، امیرالمؤ منین على علیه السلام بداند که طلحه و زبیر و عایشه جماعتى از پیروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن عفان به سوى بصره حرکت کردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرماید.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بیرون رفتن از خانه نهى نمى کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله هم بر این معنى سفارش نمى فرمود من که ام سلمه ام شمشیر بر مى داشتم و در رکاب تو مى جنگیدم و هر چه مى فرمودى ، اطاعت مى کردم ، اکنون که چنین عذرى دارم ، فرزند عمر بن ابى سلمه که حضرت رسول صلى الله علیه و آله او را فراوان دوست داشت به خدمت تو مى فرستم ، تا در رکاب تو به هر کارى اشاره فرمایى اطاعت کند. (15)
نامه را پیچید و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت امیرالمؤ منین على علیه السلام فرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم و عاقل بود. امیرالمؤ منین على علیه السلام او را پذیرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسین کرد و عفت ، صلاح ، سلامت و عقل و دیانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نیز نامه اى به امیرالمؤ منین على علیه السلام بدین مضمون نوشت : طلحه و زیر و عایشه از مکه خارج شدند و قصد عزیمت به بصره را دارند. مردم را به جنگ و دشمنى با تو ترغیب تشویق مى کنند، خداى تعالى یار تو است و به زودى بر آنان پیروز و غالب مى شوى .
امیرالمؤ منین على علیه السلام چون از مسافرت طلحه و زبیر و عایشه به بصره آگاه شد، محمد بن ابى بکر برادر عایشه را به حضور طلبید و گفت :
آیا شنیده اى که خواهر تو عایشه چه اندیشه و چه خیالى در سر دارد؟ اول اینکه از خانه خویش که خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن کرده خارج شده .
دوم اینکه طلحه و زبیر را به مخالفت با من تحریض کرد، و جمعیتى را نیز مهیا کرده تا به جانب بصره براى جنگ و منازعه حرکت کنند.
محمد بن ابى بکر گفت : خداى تعالى یار و یاور تو و پیروزى از آن توست . مسلمانان در خدمت و رکاب تو هستند و جاى نگرانى نیست به فضل الهى بر همه آنان پیروز مى شویم .
على علیه السلام با آواز بلند اصحاب و یاران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمع شدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث کتابا ناطقا لا یهلک عنه الا هالک و ان المبتدعات المشتبهات هن المهلکات المرویات الا من حفظ الله ...
((اى مردم ! خداى تعالى به وسیله پیامبرش کتابى ناطق فرستاد، حق و باطل را بیان کرد، هر کسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاک شود و هر کسى دستورات قرآن و فرمان یزدان را اطاعت کند نجات یابد .و اى یاران ! طلحه و زیر راه شقاق و اختلاف را انتخاب کرده ، مردم را به مخالفت و منازعت من مى خوانند.
آماده جنگ با این فرقه ناکث و پیمان شکن باشید تا اینکه فساد را از ریشه برکنید و مجال فتنه انگیزى ندهید. (16)مردم در مقابل سخنان امیرالمؤ منین على علیه السلام پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت کردند.
عایشه در آبگاه حواءب
عایشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حرکت بود، در وقت سحر به آب حواءب رسید که سگان آن حوالى با دیدن او و همراهانش ‍ به جنب به جوش در آمدند و به پارس کردن پرداختند.
مردى از لشکر عایشه پرسید: نام این آبگاه چیست ؟
گفتند: این آبگاه حواءب است .
عایشه با شنیدن حواءب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافیان گفت نه مرا برگردانید، من شما را همراهى نمى کنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبیر به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عایشه ! چرا سخنان پریشان مى گویى . مگر چه شده است ؟
عایشه گفت : از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود:
از همسرانم کسى را مى بینم که سگ هاى حواءب بر او حمله مى برند. عایشه ! سعى کن تو آن زن نباشى . اینک گمان مى کنم که آن از فرمان مصطفى صلى الله علیه و آله مردد کرده ام .
صبح روز بعد، عبدالله زبیر پنجاه تن را به حضور عایشه آورد تا گواهى دهند که این مکان حواءب نیست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدین حیله عایشه را آرام کرده به سرعت از آن سرزمین دور کردند، تا اینکه همگى به نزدیکى بصره رسیدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنیف انصارى از دوستان و یاران امیرالمؤ منین على علیه السلام و والى بصره بود،براى مقابله با مخالفان امیرالمؤ منین على علیه السلام بیرون آمد اما بعد گمان کرد شاید امیرالمؤ منین على علیه السلام به جنگ آنان تعجیل نکند، پس با وساطت طایفه اى با آنان صلح کرد تا امیرالمؤ منین على علیه السلام از راه برسد و تکلیف را روشن کند، به شرط آنکه عثمان بن حنیف همچنان از طرف على علیه السلام امیر بصره باشد.
طلحه و زیر و عایشه در محلى به نام خریبه فرود آمدند، آنان در کار خویش ، تدبیر مى کردند و آنجا کسى را به دنبال احنف بن قیس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به او گفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه کشتند و ما براى خونخوهاى او بدین جا آمده ایم ، مى خواهیم تو با ما باشى ما را مدد کنى و نصرت دهى . (17)احنف رو به عایشه کرد و گفت :
اى عایشه ! آن روز که عثمان را محاصره کرده و عزم کشتن او را داشتند از تو پرسیدم اگر عثمان را بکشند با کدام کس بیعت کنم ، در جواب گفتى با على بن ابى طالب علیه السلام بیعت کن ، آیا این گونه نبود؟
عایشه گفت : اى احنف ! آن روز چنین گفتم ؛ اما امروز چیزهاى دیگرى آشکار شده که ما به آن از تو آگاه تر و عالم تر هستیم .
احنف گفت : این حرفها را باور نمى کنم ، اما به خدا سوگند هرگز با على علیه السلام که پسر عم و داماد رسول خدا صلى الله علیه و آله است جنگ نخواهم کرد، به خصوص اینکه مهاجر، انصار، اکابر صحابه و اشراف و قبایل عرب با او بیعت کرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود ((بنى تمیم )) رفت .
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى (18)گرد او جمع شدند، آنان از جا حرکت کرده در دو فرسخى بصره اردو زدند و منتظر امیرالمؤ منین على علیه السلام ماندند.
از طرف دیگر طلحه و زبیر بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنیف ، عامل امیرالمؤ منین على علیه السلام در بصره ، تصمیم گرفتند به عثمان بن حنیف و یارانش که از شیعیان على علیه السلام بود حمله کنند و آنان را از پاى در آوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنیف و یاران و اقوام و یاران او یورش برده ، همه را به قتل رساندند و عثمان را دستگیر کردند، و چون قصد کشتن وى را کردند یکى از آنان گفت : کشتن عثمان بن حنیف کار آسانى نیست زیرا او از انصار است و در مدینه داراى خویشان و اقرباى بسیارى است ، اگر او را بکشیم ، به جنگ و منازعه بر مى خیزند و ما را آسوده نمى گذارند. با این تصور آنان از کشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت و موژه هاى او را کندند و با خوارى خفت رها کردند





      

فصل دوم : آغاز مخالفت ها با على علیه السلام و شروع جنگ جمل
مخالفت عایشه با على علیه السلام
عایشه پس از مراسم و مناسک حج به سوى مدینه روان شد، عبید بن سلمة اللیثى (6)که معروف به ابن ام کلاب بود، در نزدیکى مدینه به استقبال عایشه رفت .
عایشه پرسید: اخبار مدینه چیست ؟
عبید گفت : عثمان را کشتند.
عایشه پرسید: بعد از آن چه کردند؟
گفت : با على بن ابى طالب بیعت کردند.
عایشه گفت : اى کاش ! آسمان بر زمین مى افتاد تا چنین روزى را نمى دیدم و این خبر را نمى شنیدم ، به خدا سوگند که عثمان را به ظلم کشتند و خون او را بى جرم گناه ریختند. والله یک روز عمر عثمان از یک روز عمر على علیه السلام بهتر بود، تا خون عثمان را طلب نکنم از پاى ننشینم .
عبید گفت : چرا چنین سخن مى گویى ؟در حالى که در حق على علیه السلام ثناها کى گفتى که در روى زمین هیچ کسى در نزد خداى سبحان از على بن ابى طالب علیه السلام گرامى تر نیست !
اکنون چرا او را دشمن دارى و دشنام مى دهى ، و خلافت او را نمى پسندى ؟
آیا تو نبودى که مردم را بر کشتن عثمان تحریض ء تحریک مى کردى و مى گفتى : این پیر کفتار را بکشید؟
اکنون چه اتفاقى افتاده است که چنین سخن مى گویى ؟
عایشه گفت : درست است که در آن وقت این سخنان را مى گفتم ، اما اکنون چون اخبار کشته شدن ایشان را شنیدم ، از گفته خویش برگشتم ، عثمان از شما توبه خواسته بود، و چون توبه کرد از گناهان پاک شد. به خدا سوگند خون او را مطالبه خواهم کرد و در این کار آرام نمى گیرم .
فصل دوم : آغاز مخالفت ها با على علیه السلام و شروع جنگ جمل
مخالفت عایشه با على علیه السلام
عایشه پس از مراسم و مناسک حج به سوى مدینه روان شد، عبید بن سلمة اللیثى (6) که معروف به ابن ام کلاب بود، در نزدیکى مدینه به استقبال عایشه رفت .
عایشه پرسید: اخبار مدینه چیست ؟
عبید گفت : عثمان را کشتند.
عایشه پرسید: بعد از آن چه کردند؟
گفت : با على بن ابى طالب بیعت کردند.
عایشه گفت : اى کاش ! آسمان بر زمین مى افتاد تا چنین روزى را نمى دیدم و این خبر را نمى شنیدم ، به خدا سوگند که عثمان را به ظلم کشتند و خون او را بى جرم گناه ریختند. والله یک روز عمر عثمان از یک روز عمر على علیه السلام بهتر بود، تا خون عثمان را طلب نکنم از پاى ننشینم .
عبید گفت : چرا چنین سخن مى گویى ؟در حالى که در حق على علیه السلام ثناها کى گفتى که در روى زمین هیچ کسى در نزد خداى سبحان از على بن ابى طالب علیه السلام گرامى تر نیست !
اکنون چرا او را دشمن دارى و دشنام مى دهى ، و خلافت او را نمى پسندى ؟
آیا تو نبودى که مردم را بر کشتن عثمان تحریض ء تحریک مى کردى و مى گفتى : این پیر کفتار را بکشید؟
اکنون چه اتفاقى افتاده است که چنین سخن مى گویى ؟
عایشه گفت : درست است که در آن وقت این سخنان را مى گفتم ، اما اکنون چون اخبار کشته شدن ایشان را شنیدم ، از گفته خویش برگشتم ، عثمان از شما توبه خواسته بود، و چون توبه کرد از گناهان پاک شد. به خدا سوگند خون او را مطالبه خواهم کرد و در این کار آرام نمى گیرم .
عبید گفت : اى ام المومنین ! تو بین حق و باطل خلط کردى و میان امت مصطفى صلى الله علیه و آله غوغا و تفرقه مى افکنى و فتنه مى انگیزى . بدان که در این میان خون هاى بسیارى ریخته خواهد شد.
عایشه به سخنان عبید اعتنایى نکرد و از آنجا بازگشت و به سمت مکه رفت .
مخالفت معاویه با على علیه السلام
معاویه که در شام بود، همواره از احوال عثمان و طرفدارانم بنى امیه و مخالفان على بن ابى طلب علیه السلام کسب خبر مى کرد. او همه روزه از اخبار مدینه جویا مى شد تا این که شخصى از مدینه به شام آمد و به نزد او رفت .
معاویه از او پرسید: کیستى و از کجا مى آیى ؟
گفت : من حجاج بن خزیمة تیهان هستم و از مدینه مى آیم .
معاویه گفت : اخبار مدینه را باز گو.
حجاج ، واقعه کشتن عثمان را از اول تا آخر تقریر کرد و خیر و شر آن را باز گفت . معاویه گفت : من خبر کشته شدن عثمان را شنیدم ، اگر در روز قتل عثمان شاهد قضایا بودى مرا مطلع ساز که چه کسانى عثمانم را کشتند؟
حجاج گفت : مکشوح مرادى نزد او حاضر بود. حکیم بن جبل در حق او سعى و تلاش مى کرد. محمد بن ابى بکر او را زخمى کرد. کنانة بن بشر سیدان بن حمران مرادى به او زخم هاى مؤ ثرى زدند، بعد از آن اشتر نخعى ، عمار یاسر، عمر بن حمق خزاعى و جماعتى دیگر که اسم آنان را نمى دانم به سراى او وارد شدند و کردند آنچه کردند.
معاویه گفت : چگونه خون عثمان ریخته نشود در حالى که دوستان و معتمدانش او را تنها گذاشتند و یارى نکردند. به خدا سوگند اگر مرا عمر باقى باشد و اهل شام کمک یارى کنند، سزاى آن طایفه قاتلان را خواهم داد. معاویه از حجاج پرسید: چه کسى با على علیه السلام بیعت کردند؟
گفت : همه مهاجر و انصار و بزرگان حجاز و یمن و اکابر کوفه و معارف و مصر با على علیه السلام بیعت کردند، و گمان مى کنم که اهل بصره هنوز بیعت نکرده باشند. مع ذلک تو بر على علیه السلام غلبه پیدا مى کنى و پیروز مى شوى ، چون اهل شام از تو اطاعت مى کنند و بدون چون چرا فرمانبردارند، ولى کسانى که با على علیه السلام هستند بهانه گیرند و ره دستورى را بدون سؤ ال و جواب و چون چرا اطاعت نمى کنند. لشکر قلیل تو بهتر از لشکر فراوان على علیه السلام هستند.
اى معاویه ! على بن ابى طالب تنها با اعراق و حجاز بدون سرزمین شام راضى نخواهد شد و تو را آسوده نمى گذارد.
معاویه گفت : به خدا سوگند راست مى گویى . از امتناع و کمک به عثمان سخت پشیمانم ، او از من کمک و استمداد خواسته بود، اما به یاریش ‍ نپرداختیم .
مغیرة بن شعبه وقتى خبر گفت و گوى حجاج با معاویه را شنید به نزد امیر المؤ منین على علیه السلام شتافت و گفت : اى امیر المؤ منین ! پیش نهادى (7) دارم ، از شما تمنا دارم قبول بفرمایید.
على علیه السلام فرمودن پیشنهادت چیست ؟
گفت : غیر از معاویة بن ابى سفیان از احدى نگرانى ندارم ، فقط معاویه است که مخالفت با شما را آشکار مى کند. او پسر عموى عثمان است و شام در چنگال اوست ، او را در حکومت شام با عهد و پیمانى که مى پذیرد، بگمار و عبدالله ابن عامر را به حکومت بصره بفرست تا دشمنان را آرام کند.
امیرالمؤ منین على علیه السلام فرمود:
واى بر تو مغیره ! به خدا سوگند، فرمان خداى سبحان : ((و ما کنت متخذ المضلین عضدا (8))) مرا از این کار منع مى کند. خدا روزى را نیاورد که معاویه را بر مقدرات مسلمین حاکم کنم ، اما او را به اطاعت و بیعت دعوت مى کنم ؛ اگر اجابت کند هدایت مى یابد و اگر مخالفت کند بر اساس ‍ حکم خداوند با او رفتار مى کنم .
مغیره ساکت شد و به منزلش رفت .
ابوایوب انصارى (9)
امیرالمؤ منین على علیه السلام تصمیم گرفت به شام عزیمت کند تا از نزدیک اهل شام را ملاقات نماید و نظریات معاویه را نیز بشنود. ابوایوب انصارى خود را به على بن ابى طالب علیه السلام رسانید و گفت : یا امیرالمؤ منین ! از شما مى خواهم که هرگز این شهر را ترک نکنى چون شهر مدینه مرکز اسلام و معدن ایمان ، سپر محکم و محل مهاجرت رسول خدا صلى الله علیه و آله است ، قبر منور و روضه مطهر او در این جاست . در همین مدینة الرسول اقامت نما، اگر طایفه عرب همچنان که پیشینیان را حمایت کردند، از تو حمایت کنند به حکومت خویش ادامه بده .
على علیه السلام فرمود: راست مى گویى اى ابوایوب ! اما مردان جنگى و وسایل امکانات جنگ و مال و اموال در عراق است که در معرض هجوم اهل شام قرار دارند. دوست دارم نزدیک سرزمین شام باشم . تو نگران نباش ‍ آنچه خداى تعالى بر ما نوشته باشد مى رسد و امور به دست خداى سبحان است .
اما على علیه السلام با توجه به پیشنهاد ابوایوب ، اقامت در مدینه را پذیرفت ، آن گاه جعدة بن هبیرة بن ابى وهب را طلبید و او را به حکومت خراسان فرستاد، و عبدالرحمن را به حکومت ماهان روانه فرمود. همچنین براى هر شهرى که در اطاعت او بودند حاکمى را فرستاد.
مخالفت عبدالله بن عامر
عبدالله بن عامر والى بصره که منصوب عثمان بود پس از بیعت مهاجر و انصار با امیرالمؤ منین على علیه السلام به یقین مى دانست که ولایت بصره از او سلب مى شود. لذا براى مردم خطبه اى خواند و آنان را بر ضد على علیه السلام چنین ترغیب کرد:
اى مردم ! خلیفه شما عثمان را مظلومانه کشتند؛ در حالى حق بیعت او بر گردن شماست . باید به یاریش بشتابید، نصرت کردن مرده و زنده او یکسان است .
یکى از معارف بصره به نام حارثة بن قدامه (10) از جاى برخاست و با عصبانیت گفت : اى پسر عامر! ما را به تو نفروخته اند و برده تو قرار نداده اند! تو امیرى بودى از طرف عثمان ، و امروز او را در حضور مهار و انصار کشتند و احدى او را نصرت و یارى نکرده ، وارث خون عثمان فرزندان او هستند. خوب مى دانى که مهاجر و انصار و اکابر و صحابه و ارکان دین با امیرالمؤ منین على علیه السلام بیعت کردند و همگان بر امامت و خلافت او متفق هستند. اگر امیرالمؤ منین على علیه السلام تو را امارت این دیار دهد، با جان و دل اطاعت مى کنیم و اگر حکم عزلت را صادر کند، و امیر دیگرى بفرستد از تو اطاعت نمى کنیم . اینک تو چه کاره اى که مى خواهى لشکر جمع آورى کنى ؟ تا زیر فرمان تو بر ضد امیرالمؤ منین على علیه السلام قیام کنند، این امرى محال و نشدنى است . و خود را به زحمت مینداز.
عبدالله بن عامر سرافکنده از منبر فرود آمد و چون مى دانست که مردم بصره امیرالمؤ منین على علیه السلام را مخالفت نخواهند کرد. مردى را جانشین خویش قرار داد و شبانه به جانب مدینه حرکت کرده ، از بصره گریخت (11)،چون او به مدینه رسید، طلحه و زبیر را ملاقات کرد، و مورد ملامت آن دو قرار گرفت ، که چرا بصره رها کرده و به مدینه آمده است ؟! آنان گفتند: چرا امئال و امکانات را ضایع کردى ؟! آیا از على علیه السلام ترسیدى ؟ باید در بصره مى ماندى تا ما و مخالفان دیگر به تو ملحق مى شدیم . ولید بن عقبه بن ابى معیط هم او را از آمدن به مدینه ملامت کرد.





      

آقاى سید مرتضى حسینى، معروف به ساعت ساز قمى که از اشخاص با حقیقت و متدیّن قم و در نیکى و پارسایى مشهور و معروف است، حکایت مى کند:

«یک شب پنج شنبه در فصل زمستان که هوا بسیار سرد بود و برف زیادى در حدود نیم متر روى زمین را پوشانده بود، توى اتاق نشسته بودم. ناگاه یادم آمد که امشب شیخ محمّد تقى بافقى(رحمه الله) به مسجد جمکران مشرف مى شود، امّا با خود گفتم که شاید ایشان به واسطه این هواى سرد و برف زیاد، برنامه امشب جمکران را تعطیل کرده باشند، ولى دلم طاقت نیاورد و به طرف منزل شیخ راه افتادم. او در منزل نبود; در مدرسه هم نبود. به هر کس که مى رسیدم، سراغ ایشان را مى گرفتم تا این که به «میدان میر» که سر راه جمکران است، رسیدم. در آن جا به نانوایى رفتم که نانوا از من پرسید: چرا مضطربى؟  ادامه مطلب بروید

آقاى سید مرتضى حسینى، معروف به ساعت ساز قمى که از اشخاص با حقیقت و متدیّن قم و در نیکى و پارسایى مشهور و معروف است، حکایت مى کند:

«یک شب پنج شنبه در فصل زمستان که هوا بسیار سرد بود و برف زیادى در حدود نیم متر روى زمین را پوشانده بود، توى اتاق نشسته بودم. ناگاه یادم آمد که امشب شیخ محمّد تقى بافقى(رحمه الله) به مسجد جمکران مشرف مى شود، امّا با خود گفتم که شاید ایشان به واسطه این هواى سرد و برف زیاد، برنامه امشب جمکران را تعطیل کرده باشند، ولى دلم طاقت نیاورد و به طرف منزل شیخ راه افتادم. او در منزل نبود; در مدرسه هم نبود. به هر کس که مى رسیدم، سراغ ایشان را مى گرفتم تا این که به «میدان میر» که سر راه جمکران است، رسیدم. در آن جا به نانوایى رفتم که نانوا از من پرسید: چرا مضطربى؟

گفتم: در فکر حاج شیخ محمّد تقى بافقى(رحمه الله)هستم که مبادا در این هواى سرد و برف زیاد که بیابان پر از جانور است; به مسجد رفته باشد. آمدم تا او را ببینم و مانع رفتن او شوم.

نانوا گفت: معطل نشو! چون حاج شیخ با چند نفر از روحانى ها به طرف جمکران رفتند.

با عجله به راه افتادم. نانوا پرسید: کجا مى روى؟ گفتم: شاید به آنها برسم و بتوانم آنها را برگردانم یا شاید چند نفرى را با وسیله دنبال آنها بفرستم.

نانوا گفت: این کار را نکن! چون قطعاً به آنها نمى رسى و اگر به خطرى برخورد نکرده باشند، الان نزدیک مسجد هستند.

بسیار پریشان بودم. زیرا مى ترسیدم که با آن همه برف و کولاک، مبادا برایشان پیش آمدى شود. چاره اى نداشتم. به منزل برگشتم. به قدرى ناراحت بودم که اهل خانه هم از پریشانى من مضطرب شدند. خواب به چشمانم نمى آمد. مشغول دعا شدم تا این که نزدیک سحر چشمم گرم شد و در خواب، حضرت مهدى(علیه السلام) را دیدم که وارد منزل ما شد و به من فرمود: «سید مرتضى چرا مضطربى؟»

گفتم: اى مولاى من! به خاطر حاج شیخ محمّد تقى بافقى است که امشب به مسجد رفته و نمى دانم بر سر او چه آمده است؟

فرمود: سید مرتضى! گمان مى کنى که من از حاج شیخ دور هستم؟ وسایل استراحت او و یارانش را فراهم کرده ام.

بسیار خوشحال شدم. از خواب برخاستم و به اهل منزل که از من پریشان تر بودند، مژده دادم و صبح زود رفتم تا بدانم آیا خوابم درست بود یا نه؟ به یکى از یاران حاج شیخ رسیدم، گفتم: دلم مى خواهد جریان دیشب خود را در جمکران برایم تعریف کنى.

گفت: دیشب ما و حاج شیخ به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم. در آن هواى سردو برفى وقتى از شهر خارج شدیم، یک حرارت و شوق دیگرى داشتیم که در روى برف از زمین خشک و روز آفتابى سریع تر مى رفتیم. در اندک زمانى به مسجد رسیدیم و متحیر بودیم که شب را در آن سرما چگونه به صبح برسانیم. ناگهان دیدیم که جوان سیدى که به نظر 12 ساله مى نمود، وارد شد و به حاج شیخ گفت: مى خواهید برایتان کرسى، لحاف و آتش حاضر کنم؟

حاج شیخ گفت: اختیار با شماست.

سید جوان از مسجد بیرون رفت. چند دقیقه بیش تر طول نکشید که برگشت و با خود کرسى، لحاف و منقلى پر از زغال و آتش آورد و در یکى از اطاق ها گذاشت. جوان وقتى خواست برود از حاج شیخ سئوال کرد: آیا چیز دیگرى هم احتیاج دارید؟

ـ خیر. یکى از ما گفت: ما صبح زود مى رویم. این وسائل را به چه کسى تحویل دهیم؟

فرمود: هر کس آورد، خودش خواهد برد. و بعد از اتاق ما خارج شد.

ما تعجب کرده بودیم که این سید چه کسى بود و اثاثیه را از کجا آورده بود. الان هم از این فکر بیرون نرفته ایم. لبخند زدم و به او گفتم: من مى دانم که آن سید جوان چه کسى بود. بعد سرگذشت اضطراب و خواب خود و فرمایش حضرت را به او گفتم و یادآور شدم: من از منزل بیرون نیامدم، مگر این که راست بودن خواب خود را ببینم و الحمدللّه که فهمیدم و دیدم که مولایم امام زمان(علیه السلام) از حاج آقا شیخ محمّد تقى بافقى و سایر نماز گزاران مسجد خود غافل نیست».







      

مریم و مادرش حنّه
داستان حضرت مریم در قرآن مجید یکى از شگفت انگیزترین و جالبترین داستانهاى قرآنى است . ولادت او و سرگذشت مادرش و ماجراى حامله شدن خود وى که دوشیزه بود و آوردن پسرى به نام ((عیسى )) پیغمبر خدا، داستانى شنیدنى و بى نظیر است که در قرآن مجید آمده است .
خداوند داستان آنان را به تفصیل در قرآن سوره مریم شرح داده است . اینک خلاصه آن داستان به موجب آیات سوره آل عمران و سوره مریم و تفسیر آن :
مادر مریم ((حَنِّه )) یا ((حنا)) سالها بود که با ((عمران )) از بزرگان و روحانیون محترم آل یعقوب ازدواج کرده بود ولى از او فرزندى نیاورد. مدتها گذشت اما انتظار او به جایى نرسید. سرانجام رو به درگاه خدا آورد و دست تضرع و التجا برداشت .
((زن عمران گفت : پروردگارا! من نذر کرده ام که آنچه را در شکم دارم (وقتى متولد شد) آزاد بگذارم (تا خدمتکار خانه تو باشد) پس تو این نذر را از من بپذیر که مى دانم شنوا و دانایى )).
در آن روز بیت المقدس معروف به ((هیکل )) بود. ساختمان این معبد را حضرت داوود آغاز کرد و فرزندش سلیمان به اتمام رسانید. در کنار همین معبد بود که در دوران اسلامى ((مسجد اقصى )) یا ((بیت المقدس )) ساخته شد.
سرانجام ، دعاى مادر مریم که از بانوان پاک سرشت بود مستجاب شد و احساس کرد که آبستن شده است . به همین جهت وقتى وضع حمل کرد و دید که نوزاد دختر است و پسر نیست گفت : خداوندا! من که دختر زاییدم ؟! (چون منتظر پسر بود) ولى خدا بهتر مى دانست که آنچه زاییده بود چه دختر پاک سرشتى است . مادر مریم پنداشت که براى خدمت در خانه خدا، پسر به مانند دختر نیست از این رو گفت : ((من او را مریم نامیدم و او و فرزندش را از شرّ شیطان مطرود در پناه تو قرار دادم )).
مادر مریم مى دید که باید به نذر خود عمل کند. با اینکه مریم دختر بود او را به عنوان ((دختر عابده )) تقدیم خانه خدا کرد.
((خدا هم مریم را به وجهى نیکو قبول کرد و به خوبى پرورش داد و چون پدر مریم پیش از ولادت او از دنیا رفته بود از این رو مادرش او را که طفلى خردسال بود آورد و به متولیان خانه خدا سپرد تا نذر او را براى خدمتگزارى خانه خدا بپذیرند)).
متولیان بیت المقدس که از بزرگان و روحانیون عالى مقام بنى اسرائیل بودند بر سر کفالت مریم با هم به نزاع پرداختند. سرانجام تصمیم گرفتند قلمهاى خود را به آب اندازند تا قلم هر کدام به روى آب آمد، به حکم قرعه کفالت مریم دختر عمران مرد نامى و محترم شهر، با او باشد و این افتخار در خانه خدا نصیب او گردد.
در آن میان تمام قلمها به زیر آب رفت و تنها قلم زکریا به روى آب آمد. بدینگونه زکریا(که شوهرخاله مریم بود)کفالت و سرپرستى اورابه عهده گرفت .
در بیت المقدس اطاقکى در جاى بلندى در اختیار مریم نهادند و زکریا به مراقبت از وى همّت گماشت .
با اینکه غذا و مایحتاج مریم به عهده زکریا بود، مع الوصف ((چند بار زکریا سر زده به دیدن مریم آمد و دید که غذاى بهشتى در مقابل مریم نهاده اند)) و او مشغول خوردن آن است !
((زکریا گفت : اى مریم ! این غذا را از کجا براى تو آورده اند؟ مریم گفت : آن را از جانب خدا آورده اند، خدا به هر کس بخواهد بى حساب روزى مى دهد

زکریا متوجه شد که مریم سخت مورد لطف و عنایت خداست . مریم سالها در خانه امن خدا و تحت کفالت و نظارت حضرت زکریا پیغمبر خدا به سر برد. او هم اکنون دخترى بالغ است و با قد کشیده واز نظر ظاهر و باطن بهترین دختران عصر مى باشد. او در همان بلندى در اطاقک خود به سر مى برد، در اوقاتى که مردان بیرون مى رفتند پایین مى آمد و مشغول جاروب کردن خانه خدا و گردگیرى نقاط آن مى شد.
روزى در اطاقک خود نشسته بود که ((فرشتگان آمدند و به وى گفتند: اى مریم ! فرمانبردار خدا باش و سجده کن و با خاضعان در پیشگاه خدا خضوع کن )).
روز دیگر باز فرشتگان نازل شدند و گفتند: ((اى مریم ! خدا تو را بشارت مى دهد به مولودى که نامش مسیح عیسى بن مریم است و در دنیا و آخرت آبرومند خواهد بود و از مقربان الهى است )).
((او در گهواره مانند روزى که بزرگ خواهد شد، با مردم سخن خواهد گفت ، و یکى از بندگان شایسته خداوند مى باشد)).
((مریم گفت : خدایا! چگونه ممکن است من صاحب پسرى شوم و حال آنکه بشرى با من تماس نگرفته است . فرشته گفت : با این وصف خدا این کار را خواهد کرد و آنچه را بخواهد مى آفریند. وقتى خدا فرمانى صادر کند (و چیزى را اراده نماید) همینکه بگوید: بشو، مى شود)).
دنباله داستان را در سوره مریم بخوانید که خداوند ماجراى حامله شدن مریم دوشیزه نمونه و پاک سرشت عصر را شرح مى دهد: ((اى پیغمبر! به یادآور داستان مریم را هنگامى که از کسانش کناره گرفت و به نقطه اى در مشرق جایگاه خود رفت در آنجا او پرده اى کشید و دور از چشم آنها مشغول آبتنى شد.
درست در همین هنگام ما روح القدس را به سوى او فرستادیم . روح القدس ‍ مانند انسانى معتدل و خوش ترکیب در مقابل او مجسم شد. چون مریم آن انسان زیبا و خوش قامت را دید، گفت : من به خدا پناه مى برم و ازاو مى خواهم که توازاوبترسى و مردى پارساباشى و گمان بددرباره من نبرى !
روح القدس فرشته الهى گفت : نه ، من بشر نیستم ، من فرستاده خداى تواءم و آمده ام تا از جانب خدا کودکى پاک سرشت به تو موهبت کنم .
مریم گفت : چگونه ممکن است من بچه اى داشته باشم و حال آنکه بشرى با من تماس نگرفته است و زناکار هم نبوده ام ؟
فرشته گفت : با این وصف خداوند اراده کرده است که این کار جامه عمل بپوشد. فرشته افزود خدایت مى گوید این کار براى من که خداى تو هستم آسان است (و مسئله مشکلى نیست ) ما او را نشانه اى از قدرت نمایى خود براى مردم قرار مى دهیم و رحمتى از جانب خود مى دانیم و در هر صورت باید بدانى که این کار انجام گرفته است )).
با همین تجسم روح القدس در مقابل مریم که دوشیزه اى باوقار و جوان و در آن لحظه با بدن لخت مشغول آبتنى بود و گفتگویى که میان او و فرشته الهى رد و بدل شد، مریم که خود را برهنه و در یک قدمى جوانى زیبا و متناسب مى دید، تکان سختى خورد و حالت قاعدگى پیدا کرد.
همین معنا موجب شد که به طرز اسرارآمیزى و برخلاف موازین طبیعى و دانش طبیعى و فقط با اراده و خواست الهى آبستن شود. چیزى که براى نخستین بار اتفاق مى افتاد و بعد از او هم در جهان اتفاق نیفتاده است . این فقط یک معجزه بود و خواست خداوند؛ زیرا اراده خداوند بالاتر از موازین طبیعى و قوانین علمى و محاسبات ماست .
مریم با روح و اراده خداوند حامله شد و همین احساس حاملگى او را به محل دورى کشاند. در آنجا درد زاییدن به سراغ او آمد و به درخت نخلى پناه برد.
او که مى دید دوشیزه اى دست نخورده آبستن شده است و یک لحظه دیگر وضع حمل مى کند بقدرى هراسان شد که گفت : ((اى کاش ! پیش از این واقعه مرده بودم و از خاطره ها فراموش شده بودم . درست در همین هنگام از زیر درخت نخلى خشکیده صدایى آمد که : اى مریم ! غمگین مباش ! خدایت از زیر پایت چشمه آبى جارى ساخته است و این را نشانه لطف خود درباره تو قرار داده است .
اى مریم ! شاخه درخت نخل را (که سبز و بارور شده است ) تکان ده تا رطب تازه فرو افتد. سپس از آن رطب تازه بخور و چشمت روشن باشد. اگر پس از وضع حمل بدخواهان یهود زاییدن و بچه دار شدن تو را بهانه کردند و دیدى که درباره آن سؤ ال مى کنند، به آنان بگو: من براى خدا نذر کرده ام روزه بگیرم ، بنابراین با کسى سخن نمى گویم )).
به دنبال آن ، مریم زایید و عیسى نوزاد زیباى خود را پاک و پاکیزه و پیچیده در قنداق ، در بغل گرفت و به میان قوم آمد، شهرى که این ماجرا در آن به وقوع پیوست ((ناصره )) واقع در فلسطین بود که امروز هم هست و به زادگاه حضرت عیسى معروف است . چون عیسى در ((ناصره )) متولد شد، خود او را ((عیساى ناصرى )) مى گفتند و به همین علت هم پیروانش را ((نصرانى )) یا ((نصارا)) مى خوانند.
مریم که خود از اولاد یعقوب یعنى دودمان بنى اسرائیل و قوم یهود بود، همینکه با آن کیفیت و حال و وضع ، نوزاد را به بغل گرفته و به میان قوم خود آورد، گفتند: اى خواهر هارون ! نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت سابقه بدکارى داشته است تو که دختر هستى این بچه را از کجا آورده اى ؟ مریم با الهام غیبى اشاره به نوزاد کرد که از خود وى جویا شوید. گفتند: چگونه با نوزادى که در گهواره (قنداق ) است سخن بگوییم ؟)).
در هیمن لحظه عیساى نوزاد گفت : ((من بنده خدایم و (معانى ) کتاب آسمانى به من داده شده و خدا مرا پیغمبر نموده است و هر جا باشم پر برکت قرار داده و سفارش کرده است که تا زنده ام نمازگزارم و زکات بدهم . و سفارش کرده است که نسبت به مادرم نیکوکار باشم و ستمگر و سنگدل نباشم .
درود بر من روزى که متولد شدم و روزى که مى میرم و روزى که زنده مى شوم )).
خداوند شخصیت مریم را در آیه آخر سوره تحریم بدینگونه بازگو مى فرماید:((مریم دختر عمران نمونه کامل یک فرد با ایمان بود.رحمش پاک و ما روح خود را در آن دمیدیم . او سخنان خداى خود و کتب او را تصدیق داشت و شخصا نیز از بندگان فرمانبردار خداوندبود)).





      

فلسفه جهاد
فلسفه تشریع جهاد در اسلام بدین جهت است که بساط شرک بت پرستى ، فساد و تجاوز و بیدادگرى از جامعه و زمین بر چیده شود و امت مسلمان در سایه عدالت و آزادى و در محیط دور از گمراهى ، تباهى تبعیض به زندگى توام با مهر و محبت و خلوص بسر برند.
قرآن مى فرماید: ((و قاتلوهم حتى لا تکون فتنه و یکون الدین  الله )) با آنها پیکار کنید تا فتنه باقى نماند و دین مخصوص خدا گردد.
یعنى بر ملتى و امتى که شرک و بت پرستى به عنوان آیین حاکم باشد، و در جامعه اى که فساد و انحراف اخلاقى رایج شود، و ظلمت به جاى نور قرار گیرد، و باطن جایگزین حق گردد، این دین یک نوع خرافه و این اندیشه یک نوع بیمارى فکرى است ، که باید به هر قیمت شود آن را ریشه کن ساخت ، تا این بیمارى به دیگران سرایت ننماید.
در آیه دیگر به دنبال اذن جهاد، در بیان یکى از فلسفه هاى جهاد مى فرماید:
((و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا)) و اگر خداوند (با اذن جهاد) بعضى از آنها را به وسیله بعضى دیگر دفع نکند. دیرها، صومعه ها، معابد یهود و نصارا و مساجدى که نام خدا در آن بسیار برده مى شود ویران مى گردد. فلسفه جهاد
فلسفه تشریع جهاد در اسلام بدین جهت است که بساط شرک بت پرستى ، فساد و تجاوز و بیدادگرى از جامعه و زمین بر چیده شود و امت مسلمان در سایه عدالت و آزادى و در محیط دور از گمراهى ، تباهى تبعیض به زندگى توام با مهر و محبت و خلوص بسر برند.
قرآن مى فرماید: ((و قاتلوهم حتى لا تکون فتنه و یکون الدین  الله )) با آنها پیکار کنید تا فتنه باقى نماند و دین مخصوص خدا گردد.
یعنى بر ملتى و امتى که شرک و بت پرستى به عنوان آیین حاکم باشد، و در جامعه اى که فساد و انحراف اخلاقى رایج شود، و ظلمت به جاى نور قرار گیرد، و باطن جایگزین حق گردد، این دین یک نوع خرافه و این اندیشه یک نوع بیمارى فکرى است ، که باید به هر قیمت شود آن را ریشه کن ساخت ، تا این بیمارى به دیگران سرایت ننماید.
در آیه دیگر به دنبال اذن جهاد، در بیان یکى از فلسفه هاى جهاد مى فرماید:
((و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا))
و اگر خداوند (با اذن جهاد) بعضى از آنها را به وسیله بعضى دیگر دفع نکند. دیرها، صومعه ها، معابد یهود و نصارا و مساجدى که نام خدا در آن بسیار برده مى شود ویران مى گردد.
بدین معنى که اگر افراد با ایمان و فداکار، ستمگران و مستکبران را به حال خودشان واگذارند و آنها هراسى و خوفى از مردم متدین نداشته باشند، اثرى از دیرها، صومعه ها، و مساجد نخواهد گذاشت ، زیرا ((معبدها جاى بیدارى است ، و محراب میدان مبارزه و جنگ است ، و مسجد در برابر خود کامگان سنگر است )) و قهرا چنانچه دست یابند تمام این مراکز را با خاک یکسان خواهند کرد.
و نیز ویران نمودن مساجد و معابد تنها با تخریب نیست ، و امکان دارد از راه غیر مستقیم ، به وسیله فراهم ساختن سرگرمى هاى ناسالم ، یا با تبلیغات سوء مردم را از مساجد منحرف نمایند، و به این ترتیب آنها را عملا به ویرانه اى تبدیل کنند.
امیرالمؤ منین علیه السلام مى فرماید:
((فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم . الا ذلوا))
به خدا سوگند هر ملتى در درون خانه اش مورد هجوم قرار گیرد هتما ذلیل خواهد شد.
یعنى ملتى که در زمان جنگ به سوى دشمن نشتابند و از رفتن به میدان جهاد اجتناب کنند و مورد یورش دشمن قرار گیرند، شکست خواهند خورد و ذلیل و خوار خواهند شد، و ملتى که با استقبال دشمن بروند و در برابر آنان سر سختى و مقاومت نشان دهند و ضربات کوبنده بر آنها وارد سازند پیروز مى گردند.
در خطبه اى دیگر، بارور شدن درخت دین را یکى از فلسفه ها و ثمرات جهاد مى شمارد.
((و لعمرى لو کنا ناتى ما اتیتم ما فام للدین عمود، و لا اخضر للایمان عود.))
به جانم سوگند، اگر ما در مبارزه مثل شما بودیم هرگز پایه اى براى دین برپا نمى شد و شاخه اى از درخت ایمان سبز نمى گردید.
یعنى اگر ما هم ، چون شما از شرکت در میدان جهاد و ترس و هراس داشتیم و از مبارزه با دشمنان اسلام خوددارى مى نمودیم ، نه از دین خبر بود و نه از اسلام اثرى .
و در نیایشى ، هدف و فلسفه توسل به جنگ و جهاد را چنین بازگو مى فرماید:
((اللهم انک تعلم انه لم یکن الذى کان منا منافسه فى سلطان و لا التماس ‍ شى ء من فضول الحطام ، ولیکن لنرد المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فى بلادک ، فیا من المظلومون من عبادک ، و تقام المعظله من حدودک )).
پروردگارا! تو مى دانى آنچه ما انجام دادیم نه براى این بود که ملک و سلطنتى به دست آوریم ، و نه براى اینکه از متاع پست دنیا چیزى تهیه کنیم ، بلکه به خاطر این بود که نشانه هاى از بین رفته دینت را بازگردانیم ، و صلح و مسالمت را در شهرهایت آشکار سازیم ، تا بندگان ستمدیده ات در ایمنى قرار گیرند، و قوانین و مقرراتى که به دست فراموشى سپرده شده بار دیگر عملى گردد.
یعنى ، خداوندا!
تو خوب مى دانى و شاهدى که ما نه براى غنایم جنگى و نه جهت حفظ ریاست ، به سایه اسلحه پناه بردیم و شمشیر به دست گرفتیم ، که هدف ما زنده نمودن ارزش هاى اسلامى ، برقرارى صلح و صفا مى باشد، تا ستمدیگان آسوده خاطر و فارغ بال زندگى نمایند، و دستوراتت که از یادها رفته و به فراموشى سپرده شده است ، پیاده گردد.





      

مطابق معتبرترین نقلها اولین کسی که از خاندان پیغمبر شهید شد،جناب علی اکبر و آخرینشان جناب ابوالفضل العباس بود،یعنی ایشان وقتی شهید شدند که دیگر از اصحاب و اهل بیت کسی نمانده بود،فقط ایشان بودند و حضرت سید الشهداء.آمد عرض کرد:برادر جان!به من اجازه بدهید به میدان بروم که خیلی از این زندگی ناراحت هستم.جناب ابوالفضل سه برادر کوچکترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد،گفت:بروید برادران! من می خواهم اجر مصیبت برادرم را برده باشم.می خواست مطمئن شود که برادران مادری اش حتما قبل از او شهید شده اند و بعد به آنها ملحق بشود.

بنا بر این ام البنین است و چهار پسر،ولی ام البنین در کربلا نیست،در مدینه است.آنان که در مدینه بودند از سرنوشت کربلا بی خبر بودند.به این زن،مادر این چند پسر که تمام زندگی و هستی اش همین چهار پسر بود،خبر رسید که هر چهار پسر تو در کربلا شهید شده اند.البته این زن زن کامله ای بود،زن بیوه ای بود که همه پسرهایش را از دست داده بود.گاهی می آمد در سر راه کوفه به مدینه می نشست و شروع به نوحه سرایی برای فرزندانش می کرد.تاریخ نوشته است که این زن خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه بنی امیه بود.هر کس که می آمد از آنجا عبور کند متوقف می شد و اشک می ریخت.مروان حکم که یک وقتی حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب اهل بیت است، هر وقت می آمد از آنجا عبور کند بی اختیار می نشست و با گریه این زن می گریست. این زن اشعاری دارد و در یکی از آنها می گوید:

لا تدعونی ویک ام البنین

تذکرینی بلیوث العرین

کانت بنون لی ادعی بهم

و الیوم اصبحت و لا من بنین (1)

مخاطب را یک زن قرار داده،می گوید:ای زن،ای خواهر!تا به حال اگر مرا ام البنین می نامیدی،بعد از این دیگر ام البنین نگو،چون این کلمه خاطرات مرا تجدید می کند،مرا به یاد فرزندانم می اندازد،دیگر بعد از این مرا به این اسم نخوانید،بله،در گذشته من پسرانی داشتم ولی حالا که هیچیک از آنها نیستند.

رشیدترین فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص برای جناب ابوالفضل مرثیه بسیار جانگدازی دارد،می گوید:

یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد

و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد

انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید

ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد

لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد (2)

پرسیده بود که پسر من،عباس شجاع و دلاور من چگونه شهید شد؟دلاوری حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعیات تاریخ است.او فوق العاده زیبا بوده است که در کوچکی به او می گفتند قمر بنی هاشم،ماه بنی هاشم.در میان بنی هاشم می درخشیده است.اندامش بسیار رشید بوده که بعضی از مورخین معتبر نوشته اند هنگامی که سوار بر اسب می شد،وقتی پاهایش را از رکاب بیرون می آورد،سر انگشتانش زمین را خط می کشید.بازوها بسیار قوی و بلند،سینه بسیار پهن.می گفت که پسرش به این آسانی کشته نمی شد.از دیگران پرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند؟به او گفته بودند که اول دستهایش را قطع کردند و بعد به چه وضعی او را کشتند.آن وقت در این مورد مرثیه ای گفت.می گفت:ای چشمی که در کربلا بودی،ای انسانی که در صحنه کربلا بودی آن زمانی که پسرم عباس را دیدی که بر جماعت شغالان حمله کرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوی پسر من فرار می کردند.پسران علی پشت سرش ایستاده بودند و مانند شیر بعد از شیر، پشت پسرم را داشتند.وای بر من!به من گفته اند که بر شیر بچه تو عمود آهنین فرود آوردند.عباس جانم،پسر جانم!من خودم می دانم که اگر تو دست در بدن می داشتی، احدی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت.

و لا حول و لا قوة الا بالله