نیازمندى خلفاء بوجود على علیه السلام

لا ابقانى الله لمعضلة لم یکن لها ابو الحسن.

(عمر بن خطاب)

على علیه السلام در مدت خلافت ابوبکر و عمر و عثمان که قریب 25 سال بطول انجامید اگر چه ظاهرا خود را کنار کشیده و خانه نشین شده بود ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سیاسى که خلفاى مزبور را عاجز و درمانده میدید براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقایق دینى خطاها و لغزشهاى آنها را تذکر داده و راهنمائى میفرمود و همگان را از رأى صائب خود بهره‏مند میساخت و چه بسا که خلفاء ثلاثه شخصا در حل معضلات از او استمداد مى‏جستند و اگر على علیه السلام دخالت نمیکرد جنبه علمى اسلام بعلت نادانى و آشنا نبودن خلفاء بحقیقت امر صورت واقعى خود را از دست میداد،براى نمونه بچند مورد ذیلا اشاره میگردد.

1ـدر زمان خلافت ابوبکر مردى شراب خورده بود ابوبکر دستور داد او را حد بزنند،مرد شرابخوار گفت من از حرمت خمر بى خبر بودم و الا مرتکب نمیشدم،ابوبکر مردد و متحیر ماند و موضوع را با على علیه السلام در میان نهاد حضرت فرمود هنگامیکه مهاجر و انصار جمع هستند یک نفر با صداى بلند از آنها سؤال کند که آیا کسى از شما حرمت خمر را باین شخص گفته یا نه؟

اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را بحال خود وا گذارند،ابوبکر بهمین نحو عمل نمود و کسى شهادت نداد معلوم شد که آنمرد در دعوى خود راستگو بوده است لذا از جرم وى چشم پوشى شد و او را گفتند توبه کن که دیگر چنین‏کارى نکنى.

2ـیکى از علماى یهود بنزد ابوبکر آمده و گفت آیا تو جانشین پیغمبر این امت هستى؟گفت آرى!

یهودى گفت ما در توراة دیده‏ایم که جانشینان پیغمبران در میان امت آنان دانشمندترین امت باشند پس مرا آگاه گردان که خداى تعالى کجا است آیا در آسمان است یا در زمین؟

ابوبکر گفت او در آسمان و بر عرش است،یهودى گفت در اینصورت زمین از وجود خدا خالى است و بنا بقول تو در جائى هست و در جائى نیست!

ابوبکر گفت این سخن زندیقان است از نزد من دور شو وگرنه ترا میکشم!یهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حالیکه اسلام را مسخره میکرد،على علیه السلام از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود اى یهودى آنچه تو پرسیدى و آنچه در پاسخ شنیدى من دانستم ما مى‏گوئیم خداوند عز و جل جا و مکان را آفرید و براى او جا و مکانى نیست و بالاتر از اینست که مکانى او را در بر گیرد بلکه او در هر مکانى هست اما نه بدینصورت که تماس و نزدیکى با مکان داشته باشد علم او هر آنچه را که در مکان است فرا گرفته است و چیزى وجود ندارد که از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آنچه گفتم از کتاب خود شما خبر میدهم و اگر دانستى که درست است آیا ایمان میآورى؟یهودى گفت آرى.

فرمود آیا در بعضى از کتابهاى خود ندیده‏اید که روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشته‏اى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسید از کجا آمدى؟گفت از جانب خداى عز و جل،و فرشته‏اى از سوى مغرب پیش او آمد موسى بدو گفت از کجا آمدى؟گفت از نزد خداوند عز و جل،آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمده‏ام،و سپس فرشته دیگر نزد او آمد و گفت از زمین هفتم از جانب خداى عز و جل آمده‏ام،موسى علیه السلام گفت منزه است آن خدائى که جائى از او خالى نیست و بهیچ جا نزدیکتر از جاى دیگر نیست.یهودى گفت گواهى دهم که این سخن حق است و باز گواهى دهم که تو سزاوارترى بجانشینى پیغمبرت از کسى که بزور آنرا تصاحب نموده است (1) .

3ـپس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جماعتى از یهودیان بمدینه آمده گفتند در مورد اصحاب کهف قرآن میگوید:و لبثوا فى کهفهم ثلاث مأة سنین و ازدادوا تسعا (2) اصحاب کهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند) در صورتیکه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سیصد سال قید شده است و این دو با هم مخالفت دارند.

در برابر این اشکال و ایراد یهودیان نه تنها خلیفه بلکه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل بدامن حلال مشکلات على علیه السلام زدند حضرت فرمود خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آنچه نزد یهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان یهود نازل شده و قرآن بلسان عرب و سیصد سال شمسى سیصد و نه سال قمرى است (زیرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتیجه 33 سال شمسى تقریبا 34 سال قمرى میشود و سیصد سال شمسى هم سیصد و نه سال قمرى میباشد) (3)

4ـابن شهر آشوب روایت کرده که از ابوبکر پرسیدند مردى صبحگاه زنى را تزویج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل کرد و آنمرد هم اجلش رسید و مرد مادر و فرزند دارائى او را بعنوان ارثیه تصاحب کردند در چه صورتى این موضوع امکان پذیر است؟

ابوبکر از پاسخ عاجز ماند،و على علیه السلام فرمود آنمرد کنیزى داشته که قبلا او را باردار کرده بود چون موقع وضع حملش نزدیک شد او را آزاد کرد آنگاه در موقع صبح تزویجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل کرد و چون شوهرش مردمیراث او را مادر و فرزند تصاحب کردند . (ابوبکر در اثر اینگونه درماندگیها در برابر پرسشهاى مردم بود که میگفت اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم)

5ـدو مرد صد دینار در کیسه‏اى گذاشته و آنرا در نزد زنى بامانت سپردند و باو گفتند هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمدیم امانت ما را رد کن و اگر یکى از ما بدون دیگرى بیاید آنرا پس مده،چون مدتى از این ماجرا گذشت یکى از آندو مرد نزد زن آمد و گفت رفیق من وفات کرده است صد دینار ما را بده،زن از دادن امانت خوددارى کرد آنمرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را بآنان بازگو کرد و در اثر فشار و توصیه آنان،آنزن امانت را رد نمود،پس از یکسال رفیق آنمرد آمد و گفت صد دینارى که در نزد تو بامانت گذاشته‏ایم باز ده!زن گفت مدتى پیش رفیق تو آمد و اظهار نمود که تو وفات کرده‏اى و من هم امانت را باو پس دادم،آنمرد اصرار نمود و کار بمرافعه کشید و هر دو نزد عمر آمدند و جریان امر را باو باز گفتند عمر بآن زن گفت تو ضامن امانتى و باید پول را باین مرد بپردازى!زن گفت ترا بخدا تو میان ما قضاوت مکن ما را پیش على بن ابیطالب بفرست تا او میان ما حکم کند عمر قبول کرد و چون آنها نزد على علیه السلام آمدند آنحضرت دانست که آندو مرد با هم تبانى کرده و حیله نموده‏اند لذا بآن مرد فرمود در موقع سپردن امانت مگر شرط نکردید که براى گرفتن آن باید هر دو با هم بیائید و اگر یکى از ما بیاید پول را پس مده؟عرض کرد چرا،على علیه السلام فرمود پول تو نزد ما حاضر است برو رفیق خود را هم بیاور و آنرا باز گیرید! (آنمرد حیله‏گر سرافکنده بازگشت) (4).

6ـزن دیوانه‏اى را بجرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش کنند!حضرت امیر علیه السلام نیز حضور داشت بعمر فرمود مگر نشنیده‏اى که رسول خدا چه فرموده است؟عمر گفت چه فرموده است؟حضرت گفت رسول خدا فرموده است که از سه کس قلم برداشته شده است:از دیوانه تا عقل خود را باز یابد،از طفل تا بالغ شود،از شخص خوابیده تا بیدار گردد،آنگاه عمر زن را رها نمود (5) .ـزن بار دارى را هم باتهام فجور نزد عمر آوردند،عمر از او پرسید آیا مرتکب فجور شده‏اى؟زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش کنند،موقعیکه او را براى اجراى حکم مى‏بردند على علیه السلام با او برخورد نمود و پرسید این زن را چه میشود؟عرض کردند عمر دستور رجم داده است،على علیه السلام او را نزد عمر برگردانید و فرمود آیا دستور دادى که او را رجم کنند؟عمر گفت بلى خودش نزد من بفجور اعتراف نمود!فرمود این حکم تو درباره این زن است به طفلى که در شکم اوست چه حکمى دارى؟سپس فرمود شاید تو بر او بانگ زده‏اى و یا ترسانیده‏اى (از ترس و وحشت اعتراف بفجور کرده است) عمر گفت همینطور است!على علیه السلام فرمود مگر نشنیدى که رسول خدا فرمود بر کسى که پس از بلا و زحمت اعتراف کند حد نیست زیرا هر کس را در بند کنند یا زندانى نمایند یا بترسانند او را اقرارى نباشد (بزور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد) آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت:

عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابیطالب لولا على لهلک عمر.زنان عاجزند که فرزندى مانند على بن ابیطالب بزایند اگر على نبود عمر هلاک میگشت (6)

8ـزنى را نزد عمر آوردند که ششماهه زائیده بود عمر (بخیال اینکه مدت حمل همیشه باید 9 ماه باشد و این زن چون سه ماه زودتر وضع حمل کرده است نتیجه گرفت که قبلا مرتکب فجور شده است لذا) دستور داد که او را رجم کنند على علیه السلام این داورى عمر را شنید و فرمود باین زن حدى نیست،عمر کسى بخدمت آنحضرت فرستاد و پرسید که چرا او را حدى نیست؟

على (ع) فرمود خداى تعالى فرموده است:

و الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین لمن اراد ان یتم الرضاعة (7) و مادران شیر دهند فرزندانشان را دو سال کامل براى کسى که بخواهد تمام کندشیر دادن راـسوره بقره) و همچنین فرموده است:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا (8) دوران حمل و مدت شیرخوارگى تا از شیر باز گرفتنش سى ماه است) در اینصورت ششماه حمل اوست و 24 ماه رضاع او عمر زن را رها نمود و گفت:لو لا على لهلک عمر (9)

9ـزن و مردى را پیش عمر آوردند،مرد بزن میگفت تو زانیه هستى زن نیز در پاسخ وى میگفت :انت ازنى منى یعنى تو از من زناکارترى،عمر دستور داد هر دو را حد بزنند حضرت امیر علیه السلام حاضر بود فرمود تعجیل در قضاوت خوب نیست و این حکم نیز درست نمى‏باشد،عرض کردند پس چه باید کرد؟

فرمود مرد را آزاد کنید و زن را دو حد بزنید زیرا زنا کردن مرد ثابت نشده است ولى زن بزنا دادن خود اقرار میکند و بمرد میگوید تو زناکارترى،در اینصورت زن باقرار خود مرتکب فجور شده که باید حد زده شود و جرم دیگرش اینست که بمرد نسبت زنا میدهد و او را متهم میکند در صورتیکه دلیلى براى اثبات ادعاى خود ندارد (10)

10ـمردى کسى را کشته بود خانواده مقتول شکایت پیش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا بحکم قصاص او را بقتل رساند،پدر مقتول دو ضربت سخت بر آنمرد زد و یقین بمرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت کسان وى از او پرستارى کرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى کامل یافت.

پدر مقتول رورى او را در بازار دید تعجب کرد و چون نیک شناخت گریبانش را گرفت و مجددا پیش عمر آورد و ماجرا بگفت عمر براى بار دوم دستور داد که سر از تن او برگیرند!

قاتل از على علیه السلام استغاثه نمود،آنحضرت فرمود اى عمر این چه حکمى است که بر این مرد میکنى؟عمر گفت یا اباالحسن این شخص،قاتل پسر او است و بحکم النفس بالنفس باید کشته شود،حضرت فرمود آیا میشود کسى را دو بار کشت؟عمر متحیر ماند و سکوت نمود،آنگاه على علیه السلام به پدر مقتول گفت مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نکشتى؟عرض کرد کشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نکشم خون پسرم هدر شود!

على علیه السلام فرمود در اینصورت باید آماده شوى اول بقصاص دو ضربتى که باو زدى او هم دو ضربت بتو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بکش!

پدر مقتول گفت یا ابا الحسن این قصاص از مرگ سخت‏تر است و من از این موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى کردند عمر دست برداشت و گفت:

الحمد لله انتم اهل بیت الرحمة یا ابا الحسن،ثم قال لو لا على لهلک عمر (11)

11ـدر زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر یک ادعا میکرد که کودک از آن اوست و هیچیک براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و کس دیگرى هم جز آندو زن ادعاى فرزندى آن کودک را نمیکرد لذا این مطلب براى عمر مبهم بود و نمیدانست چه بکند ناچار بعلى علیه السلام پناه برد و از او راه حلى خواست!على علیه السلام آندو زن را نصیحت نمود و از عذاب الهى بترسانید ولى آندو بر سر حرف خود ایستاده و دست بردار نبودند چون آنحضرت پافشارى آنها را دید فرمود اره‏اى براى من بیاورید،زنها گفتند اره را براى چه میخواهى؟

فرمود میخواهم طفل را دو نیم کنم و بهر یک از شما نیمى از او را بدهم!یکى از آن دو زن سکوت نمود ولى دیگرى گفت ترا بخدا یا ابا الحسن اگر غیر از این راه چاره‏اى نیست من از سهم خود گذشتم و بآن زن بخشیدم (که بچه را باو بدهى و اره نکنى) حضرت فرمود الله اکبر این کودک پسر تست نه پسر آن زن،اگر پسر او بود او هم مانند تو بحال این طفل دلسوزى میکرد و میترسید،زن دیگر هم اعتراف‏نمود که حق با آندیگرى است و کودک هم از آن اوست !

غم و اندوه عمر برطرف شد و درباره امیر المؤمنین علیه السلام که با این داورى (ابتکارى و شگفت انگیز) گشایشى در امر داورى بکار او داده بود دعا نمود (12)
12ـدر مناقب از اصبغ بن نباته روایت شده که پنج نفر را بجرم زنا نزد عمر آوردند و او دستور داد که آنها را سنگسار کنند.

على علیه السلام فرمود حکم و داورى بر جان مردم باین سادگى نیست و باید بوضع و حال آنها رسیدگى نمود.

چون بتحقیق پرداختند یکى از آنها مسیحى بود و با زنى مسلمان زنا کرده بود على علیه السلام فرمود چون این مرد ذمى بوده و در پناه حکومت اسلام زندگى میکرد ذمه را در هم شکسته بنا بر این او را گردن بزنید.

مرد دومى متأهل بود و زنش نیز در کنار وى زندگى میکرد حضرت فرمود این مرد محصن (13) است و بحکم قرآن سنگسارش کنید.

مرد دیگر مجرد و بى زن بود على علیه السلام فرمود یکصد تازیانه باو بزنید.

نفر چهارم غلام و برده بود و مجازات چنین اشخاصى باندازه نصف مجازات آزادگان است لذا فرمود او را نیز پنجاه تازیانه بزنند.

نفر پنجم دیوانه بود فرمود آزادش کنند.

عمر گفت:لولا على لافتضحنا.اگر على نبود ما رسوا میشدیم.

13ـمردى که اهل یمن بود زن خود را در یمن گذاشته و خود براى انجام کارى بمدینه آمده بود،در آن شهر با زنى مرتکب فجور شد و او را بجرم این عمل نزد عمر بردند،عمر فرمان داد سنگسارش کنند،على علیه السلام فرمود اگر چه او محصن است اما بر او رجم نیست و باید حد بزنند زیرا زن او همراهش نیست و در یمن مانده است و سزاى او مانند کیفر زناکار عزب است،عمر گفت:لا ابقانى الله لمعضلة لم یکن لها ابو الحسن. (خدا مرا بمشکلى نیاندازد که على براى حل آن در آنجا نباشد) .ـابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مى‏نویسد روزى نزد عمر بن خطاب سخن از زیورهاى خانه کعبه و زیادى آنها بود گروهى گفتند اگر آنها را بیرون بیاورى و بلشگریان دهى اجرش زیادتر است و خانه کعبه چه نیاز بزیور دارد.

عمر بدین فکر افتاد و از على علیه السلام پرسید که نظر شما در این مورد چیست؟

حضرت فرمود قرآن بر رسول خدا صلى الله علیه و آله نازل شد و تمام اموال را چهار قسمت نمود یکى اموال مسلمین است که میان ورثه تقسیم میشود و یکى فى‏ء است که بمستحقین آن تقسیم نمودند و یکى خمس است و خداى تعالى قرار داد آنرا در جائیکه قرار داد و یکى هم صدقات است که خداوند آنرا هم در محلهاى مصرفى آن قرار داد و زیورهاى کعبه را بحال خود گذاشت و از روى فراموشى ترک آن نفرمود و هیچ جائى بر او پوشیده نبود تو هم مانند خدا و رسولش دست بدانها دراز مکن و همانجائى که گذاشته‏اند باقى بگذار،عمر بدستور آنحضرت ترک زیورهاى کعبه را نمود و گفت اگر تو نبودى ما رسوا میشدیم (14)

15ـدر جنگ ایران و عرب که عمر براى غلبه بر دشمن بمشورت مى‏پرداخت هر یک از مسلمین چیزى میگفتند از جمله گروهى را عقیده بر این بود که لشگریان شام را جمع کرده به نهاوند بفرستد و عده‏اى معتقد بودند که خود عمر فرماندهى جبهه را بعهده بگیرد ولى عمر توجهى بآراء آنها ننموده و رو بعلى علیه السلام کرد و گفت یا ابا الحسن چرا ما را راهنمائى نمیکنى؟على علیه السلام فرمود جمع آورى لشگریان شام و یا عزیمت خود تو به جبهه مقرون بصلاح نیست زیرا در صورت اول آن منطقه که هم مرز کشور روم است از لشگر اسلام خالى میماند و در صورت دوم اگر تو شکست خورى دیگر براى مسلمین پناهگاهى وجود نخواهد داشت لذا از رفتن خود بجبهه صرف نظر کن و یکى از فرماندهان کار آزموده و مجرب را براى این کار برگزین و از مردم بصره هم جمعى را براى کمک برادرانشان بفرست زیرا موقعیت بصره مانند شام نیست و میتوان از آنجا نیروى لازم را بسیج نمود،عمر بدستورآنحضرت رفتار نمود و فاتح شد و در جنگ روم و عرب نیز او را راهنمائى فرمود (15)

16ـابن صباغ مالکى در فصول المهمه مینویسد مردى را نزد عمر آوردند زیرا او در پاسخ گروهى که از وى پرسیده بودند چگونه صبح کردى گفته بود:صبح کردم در حالیکه فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشایند دارم و یهود و نصارى را تصدیق میکنم و بدانچه ندیده‏ام ایمان آورده‏ام و بدانچه خلق نشده اقرار میکنم!

عمر کسى را خدمت على علیه السلام فرستاد و چون آنحضرت آمد عمر گفتار آنمرد را بدانحضرت بازگو کرد.

على علیه السلام فرمود راست گفته که فتنه را دوست دارد خداى تعالى فرماید:انما اموالکم و اولادکم فتنة (16) .و منظور از حق که ناخوشایند اوست مرگ است که خداى تعالى فرماید:و جاءت سکرة الموت بالحق (17) .و اینکه سخن یهود و نصارى را تصدیق میکند در اینمورد است که خداوند فرماید:و قالت الیهود لیست النصارى على شى‏ء و قالت النصارى لیست الیهود على شى‏ء (18).

و اما بدانچه ندیده ایمان آورده مقصودش خداوند عز و جل است که باو ایمان آورده است و بدانچه خلق نشده اقرار میکند اقرار بقیامت است.

عمر گفت:اعوذ بالله من معضلة لا على لها. (پناه مى‏برم بخدا از مشکلى که على براى حل آن حضور نداشته باشد) (19) طبق روایات مورخین و علماى اهل سنت عمر در موارد زیادى گفته اگر على نبود عمر هلاک میگردید چنانکه شیخ سلیمان بلخى در کتاب ینابیع المودة مى‏نویسد:

کانت الصحابة رضى الله عنهم یرجعون الیه فى احکام الکتاب و یأخذون عنه الفتاوى کما قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه فى عدة مواطن لولا على‏لهلک عمر.

یعنى اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله در احکام کتاب خدا (قرآن) باو رجوع میکردند و از آنحضرت اخذ فتوا مینمودند چنانکه عمر در جاهاى عدیده گفته است اگر على نبود عمر هلاک شده بود (20)
عثمان نیز در زمان خلافتش در مواردى که براى حل مشکلات علمى و قضائى احتیاج پیدا میکرد دست بدامن آنحضرت زده و از وى استمداد میکرد و بطور کلى على علیه السلام در تمام مشکلات علمى و سیاسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود و براى مصلحت اسلام و مسلمین آنها را هدایت میکرد و بمنظور حفظ تشکیلات ظاهرى اسلام با کمال صبر و بردبارى سکوت کرده و نمیخواست میان امت تفرقه و پراکندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها مخصوصا از روش عثمان جلوگیرى کرده و آنها را عواقب وخیم آن بر حذر میداشت.

بارها عثمان را نصیحت و دلالت نمود ولى او توجهى بنصایح على علیه السلام ننمود و عاقبت بدست مسلمین گرفتار شد و بقتل رسید.