خاطرات سردار شهید مسعود امینی به نقل ازپدر و مادر شهیدجانباز حاج احمد امینی پدر شهید جانباز مسعود امینی پس از تحمل سالها رنج جراحات شیمیایی صبح امروز به قافله شهدا پیوست به همین مناسب خاطراتی از فرزند جانباز شهید احمد امینی را در تا شهدا منتشر می کنیم.تا شهدا - کودکی: مسعود بچه که بود خیلی شیطون بود بچه ای پر انرژی وپر شور وحال بود.ماه محرم که می شد پارچه مشکی جمع میکرد تا در کوچه خیمه درست کند.بچه های کوچه از او پیروی می کردند مسعود جدی و دارای جذبه بود.زنجیر ها را از منازل جمع می کرد و برای بچه های عزادار حسینی می برد وغذا نیز جمع می کرد و یا از من (مادر) درخواست می کردکه غذا درست کنم و برای بچه ها می برد و در خیمه ها با بچه ها عزاداری می کردند.
نوجوانی: در دوران تحصیل راهنمائی همراه با معلم ورزش مدرسه آقای داودی اتوبان محلاتی که آن موقع خیابان شهید کمال وجودی نام داشت را برای مسابقات دومیدانی و دوچرخه سواری دانش آموزان مدرسه قرق می کردند که البته او ومعلم ورزش مدرسه شهید سعیدی هر دو در جبهه های حق علیه باطل شهید شدند . او بسیارمهمان دوست بود آنقدر که وقتی مامهمان داشتیم موقعی که می خواستند بروند می دیدندکه کفش هایشان نیست و دنبال کفش ها که می گشتیم می دیدیم که مسعود کفش هایشان را پنهان کرده تا میهمانها بمانند و یا خیلی دیر تر بروند.
جوانی: در دوران جنگ لباسهای نو را که برایش می خریدیم نمی پوشید به همرزمهایش که مجروح شده بودندو ازبیمارستان مرخص می شدند می داد.وقتی که یک بار از بیمارستان به خانه آمد لباس مختصری به تن داشت ،در آن هوای سرد زمستان اور کت و پیراهنش را به یک رزمنده جانباز داده بود.لباسهایی را که در جبهه به اومی دادندرانیزنمی پوشید وحتی به خانه نمی آورد یکبار گفتم که اورکت جبهه ات کهنه شده، پس چرا لباس نو نمی پوشی؟در جواب گفت: نه پدر وضع مالی ما بهتره ،پس ما می توانیم لباس بخریم اما وضع مالی خیلی ها زیاد خوب نیست و برای آنها می گذارم.در عملیات کربلای 5 وقتی در گردان شهادت خدمت می کرد ترکش ماهیچه ی پای او را قطع کرد،ولی چون قوای جسمی خوبی داشت علیرغم خون زیادی که از او رفته بود حدود2 کیلومتر را سینه خیز به عقب باز می گردد و به صورت نیمه بیهوش به آمبولانس می رسد دفعات زیادی مجروح شد حتی یکبار فکر می کردند شهید شده است و او را همراه کفن به عقب بازگرداندند که زنده ماند و درمان شد.
مسعود همیشه می گفت:من اگر شهید شدم مبادا از بنیاد شهید امکانات بگیرید خودتان تهیه کنید و مراسم بگیرید.خانواده های زیادی نیاز به کمک دارند که بهتر است آنها دریافت کنند .
بعد از شهادتاو، مطلعشدیم که مرتب به منازل چند جانباز شیمیائی و قطعنخاع و خانواده شهید سرکشی مینمود و کارهای آنها را انجام میداد (از استحمام جانباز قطع نخاع تا بنائی و ساخت منزل پدر شهید) بزرگترین ویژگی وی خدمت به مردم و خانواده ایثارگران بود .
محل ولادت:تهرانمحل شهادت: کردستان،آلواتانتاریخ شهادت:30/6/1369
روایت قهرمانانه همسر شهید «حمید اسداللهی»؛ | |
گفتم باید طوری شهید شوی که رهبری به خانهمان بیاید |
|
نشستن پای حرف خانواده شهدای مدافع حرم از آن لحظاتی است که آدم را سراپا گوش می کند تا به این سوالش جواب بدهد که چطور یک خانواده می تواند عزیزش را کیلومترها دورتر از مرزهای کشور به جنگ بفرستد؟ |
گفتمان ما | حجله های «باباحمید» سیودو ساله کوچه را روشن کرده است. «محمد» می دود دورتا دور کوچه و می خندد بین دیوارهایی که عکس پدر، به عنوان افتخار محله، رویشان نصب شده است. پاسداری 4ساله که با تفنگش مراقب محله است، مراقب خانه، مراقب مادر، مراقب مادربزرگ. مراقب برادرش احمد. محمد حالا یک هفته است مرد خانه شده، باید حواسش به خیلی چیزها باشد تا آب در دل مادرش و برادر 3 ماهه اش تکان نخورد. محمد در این یک هفته چندسال بزرگ شده است. و حالا این کوچه خلوت و این بن بست کوچک، عکس های باباحمید32 ساله و لباس پاسداری که بر تنش دارد در گوش تمام رهگذران این محله می خواند:«جهاد هنوز ادامه دارد.»
به بهانه شهادت شهید «حمید اسداللهی» از فعالان فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی در عملیات دفاع از حرم حضرت زینب (س) به خانه اش رفتیم تا این شهید بزرگوار را بیشتر بشناسیم. خانه ای که حالا 10روز است عکسهای پدر را برتمام دیوارهای خود می دید. گفتگو با «حمیده غلامزاده» همسر این شهید را بخوانید.
پیکر شوهرم در سالگرد عقدمان آمد
«حمیده غلامزاده» متولد 30 شهریور 1366 در کاشان است. در دانشگاه علوم قرآن و حدیث خوانده و زمانی که تنها 21 سال بیشتر نداشت با شهید «حمید اسداللهی» ازدواج می کند تا اولین جشن زندگی شان را در شب یلدا بگیرند: « آشنایی ما از طریق یکی از دوستان حمیدآقا بود که با ما نسبت فامیلی داشت شروع شد. از جلسه اول خواستگاری تا عقد ما یک هفته بیشتر طول نکشید. در نهایت شب یلدای سال 87 عقد کردیم و دو روز بعد به محضر رفتیم. اینکه تاکید می کنم شب یلدا عقد کردیم برای این است که خبر شهادت همسرم را شب یلدا آوردند و پیکرش هم روز عقدمان رسید. آن موقع ها همسرم دانشجوی کاردانی مدیریت امداد سوانح بود ولی در حال حاضر ترم آخر کارشناسی ارشد مترجمی زبان عربی هستند. من هم علوم قرآن و حدیث خواندم. اردیبهشت 88 به مکه رفتیم و بعد از آن وارد خانه و زندگی خودمان شدیم. زندگی خوبی داشتیم ما یاد گرفته بودیم در برهه های مختلف زندگی به ائمه توسل کنیم. برای ازدواج هم هردو به امام رضا توسل کردیم. ائمه هم به آدم چیز بد نمی دهند. ما دقیقا 7 سال زندگی کردیم. روزی که برای دیدن پیکر همسرم همراه بچه ها به معراج شهدا رفتم برایش دسته گل بزرگی خریدم با 7 شاخه گل رز به نیت 7 سال زندگی شیرینی که باهم داشتیم.» در این خانه کمتر کسی برای شهید خانه از فعل گذشته استفاده می کند و هنوز این فعل ها جان دارند و حضور حاج حمید در این خانه زنده است.
آقاحمید به قصد شهید شدن به سوریه نرفت
آقای اسداللهی از اوایل ازدواجش مشغول کارهای فرهنگی و جهادی بود تا اینکه در سالهای آخر لباس پاسداری می پوشد تا در سوریه این فعالیت ها را ادامه دهد. فعالیت های فرهنگی که با فعالیت های نظامی هم همراه شد: « آقای اسداللهی پژوهشگر قرآن بود و در آنجا هم به منظور فعالیت های فرهنگی و نظامی رفته بود. از آن دسته ای نبود که بگوید حالا در شهادت باز شده و فقط به قصد شهید شدن برود. شهادت را دوست داشت. همیشه هم آرزویش را می کرد. اما نرفت که شهید شود. اتفاقا دوست داشت برگردد و کارهای عقب افتاده اش را انجام بدهد. در سوریه هم اهداف فقط نظامی و عملیاتی نیست. فعالیت های فرهنگی در خصوص وحدت مسلمانان، پایداری و امیدوار کردن مردم سوریه است. از ابتدای بحران سوریه هم می خواست برود. اما شرایط کاری اجازه نمی داد. واقعا خودش را برای انجام کارها مجهز می کرد. سالهای آخر باهم به طور جدی عربی با لهجه سوری می خواندیم. خیلی ها بعد از شهادت سراغ من می آیند و می گویند که می خواهند به مناطق جنگی بروند. من به آنها می گویم که اگر همسر من رفت به خاطر این بود که خودش را مجهز به سلاح هایی کرد که بتواند بزرگترین خدمت را در جبهه حق انجام دهد و بزرگترین صدمه را به جبهه باطل بزند.»
من و بابا حزب اللهیم، بابا رفته پیش حضرت زهرا
«احمد» زیر گریه می زند. بزرگترها احمد را بغل می کنند تا آرام شود. بین حرفهایمان محمد با لباس حزب الله و یک توپ چهل تکه همرنگ لباسش وارد می شود. می نشیند کنارمان. با محمد می خواهم طرح دوستی بریزم. اولش سخت راه می آید. می پرسم این چه لباسی است که پوشیده ای؟ پشت می کند به من و رو به مادرش می گوید:« حزب الله» مادرش می گوید: «کی لباست را خریده؟» محمد سرش را بالا می گیرد رو به مادرش خنده ریزی می کند و آرام می گوید: «بابا» می پرسم تفنگ هم داری؟ دیگر سرش را بالا نمی آورد وفقط با سرش تایید می کند. نزدیک تر می شوم محمد با تفنگ چه کار می کنی؟ « من و بابا حزب اللهیم اسرائیلو می کشیم.» جرات می کنم و می پرسم محمد بابا کجاست؟ به مادرش نگاه می کند. مادرش می گوید: « بگو بابا کجا رفته؟» محمد با همان لحن کودکانه اش سرش را بالا می گیرد و می گوید: « رفته پیش حضرت زهرا». می خواهم حرف را عوض کنم. می گویم چرا کلاهت شبیه پیراهنت نیست؟ می گوید: «چون من دوتا لباس حزب الله دارم.» محمد دوتا لباس حزب الله دارد. یکی را پدر قبل از شهادت خریده و روزی هم که محمد به معراج شهدا می رود تا با پدر خداحافظی کند و برای آخرین بار پیشانی پدر را ببوسد مادر به عنوان هدیه از طرف پدر برای محمد لباس حزب الله تازه ای می خرد. تصویر ثبت شده از بوسه محمد بر پیشانی پدر شهیدش در روزهای اخیر بارها در شبکه های اجتماعی دست به دست شد. حالا از مادرش می پرسم چطور توانست این خبر را به محمد بدهد؟ « من اول برای محمد کامل توضیح دادم که پدرش رفته بود و حالا شهید شده است. خب پسر تودار است. گفت باشه من بروم بازی کنم. وقتی خانه آمد و عکس و فیلم پدرش را دید به هم ریخت ولی باز بروز نمی داد. خودش را انداخت روی تخت و چند ثانیه ای بی حرکت ماند. بعد دوباره خودش را جمع و جور کرد و دوباره پاشد.»
ما وظیفه داریم موانع ظهور را کم کنیم
محمد 4ساله و برادر چندماهه اش که هرچند وقت یکبار صدای گریه اش را می شنوم بهانه می شود که بپرسم دلتان تنگ نمی شود؟ اصلا چطور گذاشتید برود؟ یکبار نگفتید ما بچه داریم نرو؟ چطور می خواهید این نبودن را با این دو بچه کوچک طاقت بیاورید؟ این ها همه سوال های تمام کسانی است که نمی فهمند چرا یک نفر باید زن و بچه اش را رها کند و به جنگ در کشور دیگری برود؟ دلتان تنگ نمی شود؟« به این فکر کنید که وظیفه ای به گردنتان افتاده که موانع ظهور را کم می کند. و در حال حاضر آن قدر امکان بررسی برای افراد هست که نمی توان گفت که من نفهمیدم یا من نرسیدم.اگر به این درک برسید دیگر مانع همسرتان نمی شوید. دلتنگی خیلی مهم است. مخصوصا وقتی ستون زندگی شما نیست. اما به این فکر می کردم که همسرم را برای یک هدف بزرگ می فرستم که پشتیبانی من اهمیت ویژه ای دارد. آن وقت دلتان به امام زمان قرص می شود و باور می کنید شهیدان زنده اند. همه این ها را حمیدآقا خیلی خوب در وصیت نامه اش نوشته است: آقا جان بعضی ها نمی دانند من روزی که از شما جدا شدم باید نگرانم باشند و انشالله که آن روز را نبینند. من، همسر و فرزندانم خودمان را سربازانی در پادگان تو می دانیم. یکی از سربازان عزم ماموریت دارد. مشکلی پیش نمی آید چون فرمانده هست. فقط باید مواظب باشیم از پادگان خارج نشویم
گفتم اگر شهید شدی قول بده شفاعت ما را بکنی
مادر حاج حمید به شهادت فرزندش که می رسد پای صحبتمان می آید سرش را پایین می گیرد و گاهی بغض می کند: « همیشه می گفت مادر دعا کن شهید شوم. من نمی دانستم که رفتنش چطوری است. از بس گفته بود دعا کن و شوخی می کرد که تو مادر شهید می شوی یک بار گفتم باشد فقط قول بده شفاعتم کنی. هیچ کس که به مرگ فرزندش راضی نیست.اما می گفتم هرچه که خدا صلاح می داند. اما فکر نمی کردم به این زودی زود شهید شود. خیلی پسر خوبی بود خیلی احترام مرا داشت. دلم می سوزد. فقط دل خوشی ام این است که دل ائمه، دل حضرت زینب را شاد کرد. من واقعا یک دسته گل تقدیم به حضرت زینب کردم.»
محمد برایمان احترام نظامی می گذارد تا نشان دهد او هم سرباز حزب الله است.
راضی بودم شهید شود ولی اسیر نشود
در روزهای اول بارها شهادت شهید اسداللهی تایید و تکذیب می شد.عده ای می گفتند زخمی شده، عده هم می گفتند که اسیر شده است. همین اخبار ضدنقیض باعث آزار خانواده ها شده بود خانم غلامزاده درباره این برزخ می گوید: « چند روز اول برایم برزخ بود. من در منزل مادرم بودم برای تدارکات شب یلدا. صبح برادرم آمد گفت چه خبر؟ خبری نیومده؟ گفت از مجروحیتش خبر بیشتری ندارید؟ گفتم مگر مجروح شده. اما بعد اخبار متناقضی آمد که شهید شده اند. یک سری می گفتند در زمین دشمن گیر افتاده. یکی سری می گفتند اسیر شده. مسلما اگر می خواستم بین اسارت و مجروحیت در زمین دشمن و شهادت یکی را انتخاب کنم. قطعا شهادت بود. اما مدام می ترسیدم نکند مجروح باشد اما به من بگویند که شهید شده و بعد به واسطه دل کندن من شهید شود. برای همین چند روز اول خیلی سخت بود. در آخر خبر رسید که شهادت تایید شده اما تکذیبیه به خاطر این بود که داعش به این فکر نکند که همچین آدمی در زمین آنهاست تا به فکر پیدا کردن و مبادله نیفتد. همیشه شوخی اش را می کرد که من شهید می شوم من هم به شوخی می گفتم حالا که می خواهی شهید شوی طوری شهید شو که حضرت آقا خانه مان بیاید.»
محمد از ما می خواهد که خیلی از او عکس نگیریم و از پدرش عکس بگیریم
خوشحالم حرف دیگران را در سفر آخرمان گوش ندادم
انگار تمام گذشته مثل فیلم از ذهن بقیه می گذرد. همه دورهم می نشینیم از همسر، مادر، مادرزن، خواهر زن و همه از حاج حمید خاطره می گویند. خاطره هایی که گاهی به خنده هم می افتیم مادر دوباره شروع می کند: « از بچگی اهل نماز و مسجد بود. در مسابقات قرائت قرآن و اذان هم شرکت می کرد. موذن مسجد محله ما یک پیرمرد بود. وقت اذان که می شد حمید می دوید که به مسجد برسد تا اذان بگوید. می گفت اگر دیر برسم پیرمرده اذان می گوید. (خنده)» حالا همه، خاطراتشان از شوخی های شهید را مرور می کنند خواهر خانم غلامزاده می گوید: « یک بار با یک کیک کوچک به خانه ما آمدند من پرسیدم مگر تولد است کیک برای چیست؟ حمید آقا گفت من هربار مادرزنم را می بینم دوباره متولد می شوم و این کیک تولد امروزم است. حتی یک بار هم مکه بود که تولد همسرش شده بود. به من زنگ زد و گفت که امروز تولد حمیده است. بی زحمت از طرف من یک دسته گل بگیرید برایش ببرید تا خودم برسم. من هم یک دست گل خریدم و در یکی از کمدهای خانه گذاشتم. حمیدآقا هم زنگ زد و از پشت تلفن صحبت کرد تا اینکه خواهرم دسته گل را دید.» اما شیرین ترین خاطره خانم غلامزاده به تولد فرزند دومش احمد برمی گردد: « بهترین لحظه های زندگی ام تولد فرزند دومم بود. خیلی شیرین بود. حمیدآقا خیلی هوایم را داشت. احمد 16 روزش بیشتر نبود که برخلاف نظر بقیه مشهد رفتیم. خیلی ها گفتند بگذار بچه 40 روزش تمام شود. خیلی خوشحالم که حرفشان را گوش ندادم و رفتم. خیلی سفر خوبی بود. خیلی خوش گذشت. این آخرین سفر زندگی ما بود.»
به خدا حیف بود شهید نشود
صدای احمد که می آید دوباره اعتراض می کنم دوباره بهانه اش می کنم برای اینکه یک خانم 28 ساله قرار است بدون همسرش با دوتا بچه کوچک چه کار کند؟ « یکبار نگفتی حالا که فعالیت هایت این شکلی است. حالا که می روی تا دم تیرو بر می گردی حالا که می روی روبروی یکی از خبیث ترین و وحشی ترین های عالم می ایستی بچه دوم برای چیست؟» خانم غلامزاده می خندد: « سیر زندگی آدمها، زمان هایی دارد که می بینی عزیز زندگی ات چقدر عزیز تر از قبل است. در یک سال و نیم آخر زندگی ما هم اینطور بود. واقعا نمی توانستم تصوری بهتر و زیباتر از این برای زندگی ام بکنم. حالا که فکر می کنم هیچ چیز زیباتر از این نبود که همسرم را اینطوری ازدست بدهم با شهادت. من خوشحال بودم که از همسرم بچه دارم. گاهی می گویم کاش بچه های بیشتری ازش داشتم. بچه های من پدر و حتی بهتر از پدر دارند. کسی که همسرم من را به او سپرده خیلی مهربان تر از خودش است. من ایمان دارم هوایمان را دارد. وجود بچه هایم یک فرصت است. آنقدر خوشحالم که پسر دارم. این امید دارم که دو حمید دیگر تربیت کنم. همسرم همه چیزم بود. من همه چیزم را از دست دادم. آنقدر دوستش داشتم که بقیه مرا دست می انداختند. اما او مرا به امام زمان سپرد. دیگر حرفی باقی نمی ماند.»
سوال می کنم هیچ وقت فکر می کردی همسر شهید شوی؟ جواب می دهد: «اگر جواب بدهم می گویید شعار می دهد. فقط بگویم آنقدر خوب بود که می گفتم به خدا حیف است که شهید نشود.»
همسرم به من نشانه می دهد
خبر شهادت شهید اسداللهی درست در تاریخ عقدشان به همسرش می رسد و حالا خانم غلامزاده همه این ها را نشانه هایی برای یک زندگی جدید می داند و معتقد است حالا فصل جدیدی از زندگی را باهمسرش شروع کرده است درست در همان تاریخ: « یک وقت هایی آدمها نشانه ها را می بینند. وقتی خبر شهادت حمید آقا را آوردند من آمدم خانه تا لباسم را عوض کنم. اول مانتوی سرمه ای رنگی برداشتم و بپوشم. خواهرم گفت که مشکی بپوشم. گفتم حمیدآقا دوست نداشت به جز برای اهل بیت مشکی بپوشیم. گفتند به خاطر عرف بپوش و من هم پوشیدم. فردایش دوستم آمد خانه و گفت خواب حمیدآقا را دیده و به او گفته که به حمیده بگویید مشکی نپوشد. محمد هم ناراحت می شود. دو روز پیش بهشت زهرا رفتم و تا ساعت ده و نیم آنجا بودم. وقتی برگشتم خانه دوباره دلم گرفت و خواستم دوباره بروم که برادر شوهرم گفت من می رسانم. توی دلم به حمید آقا گفتم اگر بدت نمی آید بیایم آنجا و یک ناهاری بخورم خودت یک کاری کن. دقیقا همان لحظه دوستم با یک ظرف غذا، آن هم غذایی که همسرم دوست داشت آمد و گفت خواب دیدم حمیدآقا به تو غذا می دهد. گفتم برایت غذا بیاورم. حسابی خوشحال شدم. پیش از این هم وقتی خبر مجروحیت همسرم را شنیدم یک بسته دستمال کاغذی خریدم که بروم سرمزار شهدای 40 تن که کمی گریه کنم. اصلا نمی دانستم فال دارم. یک لحظه کاغذ فالش افتاد توی دستم دیدم رویش نوشته: « دلا بسوز که سوز تو کارها بکند/ دعای نیمه شبی رفع صدبلا بکند.» وقتی حمیدآقا را برای تشییع می بردیم من در آمبولانس بودم. دستمال دیگری داشتم که تا آمدم باز کنم روی فالش نوشته بود: « ای هدهد صبا به صبا می فرستمت. بنگر که از کجا به کجا می فرستمت.» من اصلا به قصد فال نخریده بودم. اصلا نمی دانستم این دستمال ها فال دارند. همه این ها برای من نشانه است من از آنها آرامش می گیرم.
محمد هر حرفی که به ما می زند با مادرش هماهنگ می کند.
کاش تماس آخرش را جواب می دادم
آقای اسداللهی ظهر روز شهادتش با همسرش تماس می گیرد اما همسرش نمی تواند تماسش را پاسخ بدهد. بعد از این تماس هم راهی عملیات می شود. حالا این تماس جواب نداده،یک حسرت بزرگ را توی دلش گذاشته است: « کاش زمانی که تلفن آخرش را زد می توانستم جواب بدهم. شاید دلیل اینکه نشد جواب بدهم این بود که به واسطه من دلش اینجا می ماند و نمی توانست دل بکند. همه این ها نشانه است. اینکه خبر شهادتش را در سالگرد عقد به من می دهند. نشانه است یعنی من در همان تاریخ دارم زندگی جدیدی را شروع می کنم. مادرم حتی به من گفت که کم کم لباس های حمید آقا را جابه جا کن. گفتم برای چی این کار را بکنم؟ گفتم جا دارم می خواهم زندگی کنم چیزی از من کم نشده است. هرکسی هم می آید می گویم امیدوارم انرژی و ایمانی که دارم همچنان ادامه داشته باشد. افکار و اعتقادات همسرم خیلی زیباتر و وسیع تر از این بود که با زیرخاک رفتن تمام شود. من باید این افکار ها را حفظ کنم تا بتوانم حمیدهای دیگری تربیت کنم.»
منبع: مهر
جوابی که منتظر آن بودید؛
ناگفته های شهدای مدافع حرم از علل حضورشان در سوریه
شهید یوسفیان: اسلام حد و مرزی ندارد و مرز مشخصی برای آن نیست و دفاع از مظلوم در هر جایی واجب است. اکنون که در سوریه و عراق مسلمانان مظلومی وجود دارند ما باید در این زمینه از سایر کشورهای اسلامی پیشرو و پیش قدم باشیم.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از خبرماه، شهدای مدافع حرم صادقانه به عهد خود وفا کردند و به هدف نهایی خود که همان شهادت در راه خداست رسیدند و گروهی دیگر از آن ها منتظران شهادت هستند و این تفکر و عقیده عوض شدنی نخواهد بود.
اما برخی مردم سوالاتی در خصوص این که چرا جوانان و نیروهای کشور ما حاضر به حضور در جنگ با داعش در کشور سوریه می باشند را دارند. سوالاتی مانند این که چرا ما به کشور سوریه نیروی نظامی و مستشاری اعزام می کنیم؟ چه لزومی دارد در زمانی که کشور با مشکلات زیادی روبرو است ما کمک مالی و جانی به کشور همسایه بکنیم مگر از قدیم الایام نگفته اند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؟ به مدافعان حرم چند میلیون تومان پول می دهند؟ چطور حاضرند خانواده، زن و فرزند خود را رها کنند و به جایی بروند که امید برگشتی به آن نیست؟آری، سوریه خط مقدم مقابله با صهیونیسم جهانی است و ما در حمایت از سوریه پایگاهی برای مقابله با دشمن در بیرون مرزهای ایران زده ایم، همانطور که در جنگ 8 ساله دفاع مقدس علی رغم سایر کشورهای عربی تنها کشوری که ضربه ای به ما نزد و ما را در جنگ با عراق همراهی کرد، کشور سوریه بود.یکی از نظریه پردازهای غربی به تازگی اعلام کرده است که جمهوری اسلامی ایران دو بال حزب الله و سوریه را دارد و اگر این دو بال شکسته شود جمهوری اسلامی ایران قدرت خود را در منطقه از دست می دهد. و شاید پاسخ اصلی این سوالات این باشد که دفاع از ارزش ها، حریم اهل بیت علیهم السلام و دفاع از مظلومین جهان به خصوص مردم مسلمان سوریه وظیفه هر مسلمانی است و نه فقط مسلمانان ایرانی.مگر می شود کسی خانواده خودش را دوست نداشته باشد! مگر می شود گفت شهید شاه سنایی به دختر پنج ساله اش عشق نورزد! مگر شهید یوسفیان نمی دانست پسر سه ساله کوچکش رنج بی پدری و داغ یتیمی را نمی تواند تحمل کند؟!اما احساس تکلیف و دفاع از ارزش ها و آرمان هاست که انسان وارسته را از همه این تعلقات رها می کند و همچون اربابشان حضرت سیدالشهداء علیه السلام با آن که می دانست در کربلا چه بر سر خانواده و خودش می آورند برای دفاع از ارزش ها همه وجودش را فدای اسلام می کند، و مدافعان حرم، با اقتدار به مولایشان از همه تعلقات و وابستگی ها گذشتند... صحبت های کوتاه حاج احمد متوسلیان در داخل هواپیما هنگام رسیدن نیروهای ایرانی در فرودگاه دمشق:
برادران! قبل از رسیدن به اینجا، در ایران ما آنچه گفتنى بود با شما گفتیم. خیلى کوتاه عرض می کنم. امام ما فرموده اند باید که اسراییل از صحنه جهان زدوده شود! [فریاد یکصداى رزمندگان: انشاءاللَّه] و شما مردان بزرگ، باید این حرف اماممان را جامه عمل بپوشانید [فریاد رزمندگان: انشاءاللَّه].برادرها! در حال حاضر دشمن وسیع ترین تهاجم خودش را علیه مملکت اسلامىِ لبنان شروع کرده و بر همه مسلمانان آزاده جهان واجب است که به فریاد مردم مظلوم لبنان برسند. ما نیز براى اداى همین تکلیف و تحقق بخشیدن به فرمایش امام عزیزمان بود که به اینجا آمدیم... من صحبت دیگرى با شما عزیزان ندارم. با توکل به خداوند، آماده پیاده شدن از هواپیما باشید (منبع: کتاب آذرخش مهاجر).
اعزام نیروهای ایرانی به سوریه، دفاع از ایران و جلوگیری از ورود دشمن به خاک ایران است
خانم طینه زاده همسرشهید مدافع حرم مرتضی زارع در پاسخ به سوالات مردم مبنی بر دلیل رفتن نیروهای ایران به جنگ با داعش در سوریه گفت: همانطور که شاه حسین اردنی در یکی از سخنرانی های خود گفته بود: هدف دشمن تنها یمن و سوریه نیست، نقطه هدف تمام کشورهای هلال شیعی است، که ایران نیز در این هلال قرار دارد، پس اعزام نیروهای ایرانی به سوریه علاوه بر دفاع از مظلومیت و انجام وظیفه و...، دفاع از ایران و جلوگیری از ورود دشمن به خاک ایران است.
شهادت لباس تک سایزی است که ما باید با اعمال و رفتار و اخلاص، خود را اندازه آن کنیم
پروردگارا من با تو عهد بستم که در دنیا به فرمان تو باشم. شهادت بر یگانگی و توحید تو میدهم که جز تو خدایی نیست. تو یگا نه و بی همتایی، تو یکتا و شریکی نداری، گواهی می دهم که بهشت و جهنم حق است و موجود؛ و اقرار می کنم که حساب و کتاب و میزان و صراط حق است.
خدایا تو را سپاس می گویم این لیاقت را به من عطا نمودی که پی به عظمت تو ببرم و حق را از باطل تشخیص دهم، آن گاه خانه و زندگی را رها کنم و به سوی تو هجرت نمایم و در صف رزمندگان و جهادگران راه تو حضور یابم و از مظلومان عالم دفاع کنم.
خدایا امید آن دارم که سرخی خونم، سیاهی گناهانم را غسل دهد و پاک شدن از گناه موجب آن شود که در جمع شهدای اسلام سر افکنده نباشم.
در این راه کسی را مجبور نکرد که از پدر و مادر عزیزتر از جانم و از همسر مهربان و یار و یاور و در سختی ها و اقوا مم چشم بپوشم، بلکه تنها برای رضای خدا و پیروی از ولایت فقیه و دفاع از مظلوم و نابود کردن دشمنان اسلام.
ای مردم این جانها از خودمان نیست، آن را خداوند تبارک و تعالی به ما داده و روزی هم از همه می گیرد. پس اگر این بدنها برای مرگ آفریده شده است که چه بهتر که انسان در راه خدا کشته شود.
شهید عبدالحسین یوسفیان: اسلام حد و مرزی ندارد و دفاع از مظلوم در هر جایی واجب است
شهید یوسفیان در یکی از سخنان خود به دلایل شرکت رزمندگان اسلام در کشورهای دیگر پرداخته است، این شهید بزرگمرد در سخنان خود آورده است: اسلام حد و مرزی ندارد و مرز مشخصی برای آن نیست و دفاع از مظلوم در هر جایی واجب است. هر انسان مظلوم و مسلمانی در هر جای جهان است، وظیفه ماست که از او دفاع کنیم و مهم نیست که در کدام کشور است، اکنون که در سوریه و عراق مسلمانان مظلومی وجود دارند ما باید در این زمینه از سایر کشورهای اسلامی پیشرو و پیش قدم باشیم.
کشور سوریه تاوان دوستی با ایران را می دهد
به طور کلی در پاسخ به همه کسانی که چنین سوالاتی دارند، باید گفت: آبا شما تضمین می دهید که اگر داعش به مرز ایران آمد، به ما آسیبی وارد نکند؟ چراکه نیروهای تروریستی داعش استان های الانبار، موصل، صلاح الدین و دیاله را تصرف کردند و استان دیاله دقیقا در مرز ایران قرار گرفته است که با این تفاسیر، چه تضمینی به عدم پیشروی آن ها به داخل ایران وجود دارد؟ و در این شرایط وظیفه ما چیست؟ این که دست روی دست بگذاریم؟ و در پاسخ باید گفت: وظیفه ما دفاع از حیثیت، غیرت و شرفمان می باشد.
علاوه بر این، یکی از دلایل دیگر الزام اعزام نیروهای ما به جنگ با داعش، این است که سوریه هم اکنون تاوان ما را می دهد، چرا که در زمان جنگ و پس از جنگ تنها کشور عربی که با ایران بود، سوریه بود و امروز هم تاوان همراهی ما را می پردازد.
ما مدام مدعی بر دعا جهت تعجیل ظهور امام عصر (عج) هستیم و یابن الحسن یابن الحسن بر زبانمان جاری است که اگر احتمال بدهیم که حضرت ظهور پیدا کردند، آیا این سوال را از ما نخواهند پرسید شما که مدعی دوستی با من بودید زمانی که ضریح مطهر پدرم امام حسن عسگری علیه السلام را منفجر کردند، چه کردید؟ آیا می توانیم پاسخ بدهیم که ما فقط نظاره گر بودیم؟ بنا بر این، این نیز یکی دیگر از دلایل اعزام نیروهای کشورمان به جنگ با دشمنان در کشور سوریه است.
کسانی که چنین سوال هایی در ذهن دارند و یا جنگ با داعش را نامربوط به ایران می دانند، اینان همان وسواس خناسند، کسانی هستند که هیچ زمان در جنگ نبوده اند و ارزشی برای جنگ قائل می نمی باشند.
انتهای پیام/رض
حمیدرضا اسداللهی به جمع شهدای مدافع حرم پیوست
شهید اسداللهی در جریان مبارزه با جریان تکفیری داعش در شهر حلب سوریه بشهادت رسید.به گزارش بولتن نیوز،به اطلاع عموم مردم شهید پرور می رساند خبر شهادت پاسدار رشید سپاه اسلام مدافع حریم انقلاب اسلامی حاج حمید رضا اسدالهی به تائید رسیده است .
زمان مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر شهید از همین طریق به اطلاع عموم خواهد رسید
اسداللهی دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران و یکی از فعالان فرهنگی بود.
منبع: خبرگزاری تسنیم
ولادت پیامبر اکرم از زبان حضرت آمنه
ولادت پیامبر اکرم از زبان حضرت آمنه
آمنه می گوید: وقتی زمان زایمانم نزدیک شد، دیدم بال پرندهای سفید بر قلبم کشیده شد و همه ترس و نگرانیها از من دور گردید، نوشیدنی سفید رنگی برای من آوردند و من که تشنه بودم، از آن نوشیدم. نوری مرا در بر گرفت. سپس بانوانی بلند قامت با من سخن گفتند ولی گفتار آنان همانند گفتار انسانها نبود. ناگهان دیدم پارچه ابریشمی سفیدی بین آسمان و زمین را پوشانده است و هاتفی میگوید: «از گرامیترین مردم، او را بگیرید.»
مردانی را دیدم که در آسمان ایستاده بودند و در دستان آنان جامهای آب بود. به شرق و غرب زمین نگاه کردم و پرچمی از سندس (پارچه بافته شده از حریر) دیدم که بر ستونی از یاقوت بین آسمان و زمین در پشت کعبه بر افراشته بود. پس از آن محمد صلی الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد در حالی که انگشتان خود را به آسمان بلند کرده بود.
ابر سفیدی از آسمان پایین آمد و او را در بر گرفت. گویندهای گفت:« محمد را در شرق و غرب زمین و دریاها گردش دهید تا همگان او را به نام و صورت و عنوان بشناسند.» سپس او را باز گرداندند، و دیدمش که در پارچهای سفیدتر از شیر پیچیده شده بود و زیر او پارچهای بود از ابریشم سبز.
سه کلید از جنس مروارید تازه با او بود. هاتفی میگفت:« کلیدهای یاری (نصرت)، رحمت و نبوت همیشه با اوست.» پس از آن، ابر دیگری او را فرا گرفت و مدتی بیش از بار اول او را با خود برد. شنیدم که گویندهای می گفت:« محمد را در شرق و غرب بگردانید و او را بر جنیان و آدمیان، پرندگان و درندگان نمایش دهید و به او عطا کنید صفای آدم، نازکدلی نوح، دوستی ابراهیم، زبان اسماعیل، کمال یوسف، شادی یعقوب، صدای داود، زهد یحیی و کرم عیسی را.» سپس هاتفی گفت:« همه دنیا در اختیار و قدرت محمد در آمد.»
سپس سه نفر را دیدم که صورت آنان همانند خورشید میدرخشید؛ در دست یکی از آنان جامی نقره ای با مشک بود و در دست دومی ظرف زمرّدین چهارگوشهای بود که در هر گوشه آن مروارید سفیدی قرار داشت. در این وقت هاتفی گفت:« این دنیاست؛ ای حبیب خدا، آن را بگیر.» محمد صلی الله علیه و آله وسلم وسط آن را گرفت.
گویندهای گفت:« محمد صلی الله علیه و آله و سلم کعبه را گرفت.» در دست سومی پارچه ابریشمین سفیدی بود که آن را گشود و از آن مهری خارج کرد که چشم بیننده را به خود جلب می کرد. پس از آن هفت بار از آب همان جام شست و کتف محمد صلی الله علیه و آله وسلم را با آن مهر کرد و آب دهان خود را در دهان مبارک کودک نهاد و او را به سخن گفتن واداشت و چیزهایی گفت که من نفهمیدم، مگر این چند جمله را:« در پناه خدا باشی. من قلب تو را از ایمان و علم و یقین و عقل و شجاعت انباشتم.
تو برترین انسان هستی. آن که از تو پیروی کند سعادتمند است و آن که فرمان تو را نبرد بدبخت.»
این فرشته همان رضوان (نگاهبان بهشت) بود. رفت و پس از مدتی بازگشت و به محمد گفت:« بر تو بشارت باد ای سایه سر بلندی دنیا و آخرت.» سپس نوری از سر محمد صلی الله علیه و آله وسلم تا آسمان درخشید و من کاخهای سرزمین شام را دیدم و در اطراف خود انبوهی از مرغان زیبا را که بالهایشان را گشاده بودند.
منابع:
بحارالانوار، ج15، ص272 --- مناقب آل ابیطالب
همان، ص287 --- الفضائل
daneshnameh.roshd.ir
صفات و کرامات امام حسن عسکری
دوران امامت امام حسن عسکری(ع) 6 سال به طول انجامید
امام حسن عسکری علیه السلام
یازدهمین پیشوای متقیان، امام حسن عسکری علیه السلام در سال 232 ه. ق چشم به جهان گشود. پدرش امام دهم، حضرت هادی علیه السلام و مادرش بانویی پارسا و شایسته به نام حدیثه است که برخی از او با نام سوسن یاد کرده اند. از آن جایی که امام حسن علیه السلامبه دستور خلیفه عباسی در سامرا در محله عسکر سکونت اجباری داشتند «عسکری» نامیده می شود. از مشهورترین القاب امام حسن عسکری(ع) نقی و زکی و کنیه اش ابومحمد است. امام حسن عسکری(ع) 22 ساله بود که پدر ارجمندش به شهادت رسید. مدت امامتش شش سال و عمر شریفش 28 سال بود و در سال 260 ه. ق به شهادت رسید و در خانه خود در شهر سامرا کنار مرقد پدر بزرگوارش به خاک سپرده شد.
صفات و کرامات امام حسن عسکرى (ع)
برخى از معاصران امام او را چنین وصف کرده اند: آن حضرت سبزه بود و چشمانى فراخى داشت، بلند بالا و زیبا چهره و خوش هیکل وجوان بود و از شکوه و هیبت بهره داشت. (1) شکوه و عظمت امام حسن عسکری (ع) را وزیر دربار عبّاسى در عصر معتمد، یعنى احمدبن عبیداللَّه بن خاقان، به وصف کشیده است اگر چه او خود سر دشمنى باعلویها را داشت و در گرفتار کردن آنها مى کوشید، در وصف آن حضرت چنانکه در روایت کلینى آمده چنین گفته است: در شهر "سُرّمنرأى" هیچ کس از علویان را همچون حسن بن على بن محمّد بن الرضا، نه دیدم و نه شناختم و در وقار و سکوت و عفاف و بزرگوارى و کرمش، در میان خاندانش و نیز در نزد سلطان و تمام بنى هاشم همتایى چون او ندیدم.
بنى هاشم او را بر سالخوردگان و توانگران خویش مقدّم مى دارند و بر فرماندهان و وزیران و دبیران وعوام الناس او را مقدّم مى کنند و در باره او از کسى از بنى هاشم وفرماندهان و دبیران و داوران و فقیهان و دیگر مردمان تحقیق نکردم جز آنکه او را در نزد آنان در غایت شکوه و ابهّت و جایگاهى والا و گفتارنکو یافتم و دیدم که وى را بر خاندان و مشایخش و دیگران مقدّم مى شمارند و دشمن و دوست از او تمجید مى کنند.(2)
شاکرى یکى از کسانى که ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصیف وى چنین گفته است: "استاد من (امام عسکرى علیه السلام) مرد علوى صالحى بود که هرگز نظیرش را ندیدم، روزهاى دو شنبه و پنج شنبه در سامره به دار الخلافه مى رفت، در روز نوبه، عدّه بسیارى گرد مى آمدند و کوچه ازاسب و استر و الاغ و هیاهوى تماشاچیان پر مى شد و راه آمد و شد بند مى آمد، وقتى که او مى رسید هیاهوى مردم آرام مى شد و چهار پایان کنارمى رفتند و راه باز مى شد به طورى که لازم نبود جلوى حیوانات رابگیرند.
سپس او داخل مى شد و در جایگاهى که برایش آماده کرده بودند،مى نشست و چون عزم خروج مى کرد و دربانان فریاد مى زدند: "چهارپاى ابو محمّد را بیاورید. سرو صداى مردم و حیوانات فرو مى نشست و به کنارى مى رفتند تا آن حضرت سوار مى شد و مى رفت". شاکرى در توصیف امام مى افزاید: "در محراب مى نشست و سجده مى کرد در حالى که من پیوسته مى خوابیدم و بیدار مى شدم و مى خوابیدم در حالى که او در سجده بود، کم خوراک بود. برایش انجیر و انگور و هلو و چیزهایى شبیه اینها مى آوردند و او یکى دو دانه از آنها مى خورد و مى فرمود: محمّد! اینها را براى بچّه هایت ببر. من گفتم: تمام اینها را؟او فرمود: آنها را بردار که هرگز بهتر از این ندیدم.(3)
هنگامى که طاغوت بنى عبّاس امام حسن عسکری (ع) را در بند انداخت، بعضى ازعبّاسیان به صالح بن وصیف که مأمور زندانى کردن امام حسن عسکری (ع) بود، گفت: بر اوسخت بگیر و او را آسوده مگذار. صالح گفت: با او چه کنم؟ من دو تن ازبدترین کسانى را که توانستم پیدا کنم، یافتم و آنها را مأمور وى ساختم و اینک آن دو در عبادت و نماز به جایگاهى بزرگ رسیده اند. سپس دستور داد آن دو تن را احضار کنند، از آن دو پرسید: واى بر شما! شما بااین مرد ( امام حسن) چه کردید؟ آن دو گفتند: چه توانیم گفت درباره مردى که روزها روزه مى دارد وتمام شب را به نماز مى ایستد و با کسى هم سخن نمى شود و به کارى جز عبادت نمى پردازد.چون به ما مى نگرد به لرزه مى افتیم و چنان مى شویم که اختیارمان از کف بیرون مى شود!(4)
همه از ارزش و نهایت کرامت امام حسن عسکری (ع) در پیشگاه پروردگارش آگهى داشتند، تا آنجا که معتمد خلیفه عبّاسى وقتى در آن شرایط بحرانى و نا آرامى که هر خلیفه تنها یک یا چند سال معدود بر تخت خلافت م ىتوانست بنشیند، روى کار آمد. نزد امام حسن عسکری (ع) رفته از وى خواست که دعا کند تا خلافت او بیست سال به طول انجامد) به نظرمعتمد این مدّت در قیاس با مدّت زمامدارى خلفاى پیش از وى بسیاردراز بوده است!( امام علیهالسّلام نیز دعا کرد و فرمود: خداوند عمر تو رادراز گرداند! دعاى امام در حقّ معتمد اجابت شد و وى پس از بیست سال در گذشت(5)
از مشهورترین القاب امام حسن عسکری (ع) نقی و زکی و کنیه آن حضرت ابومحمد است
این یکى از کرامتهاى امام حسن عسکری علیه السلام است در حالى که کتابهاى حدیث از کرامتهاى بى شمار آن حضرت که ذکر آنها از حوصله این مطلب مختصربیرون است، آکنده و سرشار مى باشد. مقصود ما از ذکر برخى از کرامات امام حسن عسکری (ع) براى این است که به حقّ او آگاه شویم و این نکته را دریابیم که ائمه هدى علیهم السلام، همه نور واحدند و از ذریتى پاک که خدا براى ابلاغ و اتمام حجّتش و اکمال نعمتهایش بر ما، آنها را برگزید.
کرامات امام حسن عسکری (ع)
بگذارید با هم به راویان گوش بسپاریم تا ببنیم چگونه این کرامتها را براى ما بیان مى کنند:
1 - یکى از راویان به نام ابو هاشم گوید: محمّد بن صالح از امام عسکرى علیه السلام در باره این فرموده خداى تعالى: (للَّهِِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ). (6) یعنی: امر از آن خداست از قبل و از بعد.) پرسید: امام پاسخ داد: امر از آن اوست پیش از آنکه بدان امر کرده باشد و باز امر از آن اوست بعد از آنکه هر آنچه خواهد بدان امر کرده باشد. من با شنیدن این جواب با خود گفتم: این همان سخن خداست که فرمود: (أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(7) یعنی: خلق و امر از آن اوست، بزرگ است خداوند پروردگار جهانیان). پس امام رو به من کرد و فرمود: همچنانکه تو با خود گفتى:(أَلاَ لَهُالْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ). من گفتم: گواهى مى دهم که توحجّت خدایى و فرزند حجّت خدا بر خلقش.(8)
2 - یکى دیگر از راویان به نام على بن زید نقل مى کند که همراه با امام حسن عسکرى علیه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسید و من خواستم بر گردم فرمود: اندکى درنگ کن. سپس به من اجازه ورود داد و چون داخل شدم دویست دینار به من داد و فرمود: با این پول براى خودکنیزى بخر که فلان کنیز تو مُرد. در صورتى که وقتى من از خانه بیرون آمدم آن کنیز در کمال نشاط و خرّمى بود. چون برگشتم غلام را دیدم که گفت: همین حالا کنیزت فلانى بمرد. پرسیدم: چطور؟ گفت: آب درگلویش گیر کرد و جان داد.(9)
3 - ابو هاشم جعفرى گوید: از سختى زندان و بند و زنجیر به امام حسن عسکرى (ع) شکایت بردم. آن حضرت برایم نوشت: تو نماز ظهر را در خانه خود مى گزارى پس به وقت ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خودبه جاى آوردم.(10)
4 - از ابو حمزه نصیر خادم روایت شده که گفت: بارها شنیدم که امام حسن عسکرى علیه السلام با غلامانش و نیز دیگر مردمان با همان زبان آنها سخن مى گوید در حالى که در میان آنها، اهل روم، ترک و صقالبه بودند. از این امر شگفت زده شدم و گفتم: او در مدینه به دنیا آمده و تا زمان وفات پدرش در بین مردم ظاهر نشده و هیچ کس هم او را ندیده پس این امرچگونه ممکن است؟ من این سخن را با خود گفتم پس امام حسن عسکرى (ع) رو به من کرد و فرمود: خداوند حجّت خویش را از بین دیگر مخلوقاتش آشکار ساخت و به او معرفت هر چیز را عطا کرد. او زبانها و نسب ها و حوادث را مى داند و اگر چنین نبود هرگز میان حجّت خدا و پیروان او فرقى دیده نمى شد.(11)
5 - امام حسن عسکرى (ع) را به یکى از عمّال دستگاه ستم سپردند که نحریر نام داشت تا امام را در منزل خود زندانى کند. زن نحریر به وى گفت: از خدا بترس. تو نمى دانى چه کسى به خانه ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهیزگارى امام را به شوهرش یادآورى کرد و گفت: من بر تو از ناحیه او بیمناکم،نحریر به او پاسخ داد: او را میان درندگان خواهم افکند. سپس در باره اجراى این تصمیم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به او اجازه دادند.( این عمل در واقع به مثابه یکى از شیوه هاى اعدام در آن روزگاربوده است).
نحریر، امام حسن عسکرى (ع) را در برابر درندگان انداخت و تردید نداشت که آنها امام را مى درند و مى خورند. پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند که اوضاع چگونه است. ناگهان امام را دیدند که به نماز ایستاده است ودرندگان گرداگردش را گرفته اند. لذا دستور داد او را از آنجا بیرون آوردند.(12)
امام حسن عسکری (ع) در سال 260 ه. ق به شهادت رسید
6 - از همدانى روایت کرده اند که گفت: به امام حسن عسکرى (ع) نامه اى نوشتم و از او خواستم که برایم دعا کند تا خداوند پسرى از دختر عمویم به من عطا فرماید. آن حضرت نوشت: خداوند تو را فرزندان ذکور عطا فرمود پس چهار پسر برایم به دنیا آمد.(13)
7 - عبدى روایت کرده است: پسرم را به حال بیمارى در بصره رها کردم و به امام حسن عسکرى علیه السلام نامه اى نگاشتم و از وى تقاضا کردم که براى بهبود پسرم دعا کند. آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بیامرزد. راوى گوید: نامه اى از بصره به دستم رسید که در آن خبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى که امام خبر مرگ او را به من رسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى که میان شیعه درگرفته بود، در امامت تردید داشت.(14)
8 - یکى از راویان از شخصى به نام محمّد بن على نقل مى کند که گفت:کار زندگى برما سخت شد. پدرم گفت: بیا برویم نزد این مرد، یعنى حضرت عسکرى علیه السلام، مى گویند مردى بخشنده است. گفتم: او را مى شناسى؟گفت: نه او را مى شناسم و نه تا به حال او را دیده ام. به قصد منزل او در حرکت شدیم. در بین راه پدرم به من گفت: چقدر محتاجیم که او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند؟ دویست درهم براى لباس و دویست درهم براى آرد و صد درهم براى هزینه. محمّد فرزندش گوید: من نیز با خود گفتم، اى کاش او سیصد درهم براى من دستور دهد، صد در هم براى خرید یک مرکوب و صد درهم براى هزینه و صد درهم براى پوشاک تا به ناحیه جبل ( اطراف قزوین) بروم.
چون به سراى امام رسیدیم، غلامش بیرون آمد و گفت: على بن ابراهیم وپسرش محمّد وارد شوند. چون داخل شدیم و سلام کردیم به پدرم فرمود: چرا تا الان اینجا نیامدى؟ پدرم عرض کرد: سرورم! شرم داشتم شما را با این حال دیدار کنم. چون از محضر آن امام بیرون آمدیم غلامش نزد ما آمد و کیسه اى بهپدرم داد و گفت: این 500 درهم است! دویست درهم براى خرید لباس و دویست درهم براى خرید آرد و صد درهم براى هزینه. آنگاه کیسه اى دیگر در آورد و به من داد و گفت: این سیصد درهم است! صد درهم براى خرید یک مرکوب و صد درهم براى خرید لباس و صد درهم براى هزینه، ولى به ناحیه جبل نرو بلکه به طرف سورا (جایى در اطراف بغداد) حرکت کن.(15)
9 - در روایتى از على بن حسن بن سابور روایت شده است که گفت: در زمان حیات امام حسن عسکرى علیه السلام در سامراء خشکسالى روى داد. خلیفه به دربان و مردم مملکت خود دستور داد براى خواندن نمازِ باران از شهر بیرون روند. سه روز پیاپى رفتند و هر چه دعا کردند باران نبارید. در چهارمین روز، بزرگ مسیحیان (جاثلیق) و راهبان وتعدادى از مسیحیان در این مراسم شرکت کردند. در میان آنها راهبى بود که هرگاه دست خویش را به سوى آسمان بالا مى برد، باران باریدن مى گرفت، مردم از کار او در دین خود به شکّ افتادند و شگفت زده شدند و به دین نصارى گراییدند. خلیفه کسى را به سراغ امام عسکرى علیه السلام که در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: امّت جدّت را دریاب که هلاک شدند. امام حسن عسکرى (ع) : به خواست خداى تعالى فردا به صحرا خواهم رفت و شکّ و تردید را بر طرف خواهم کرد. روز پنجم که رئیس نصارى و راهبان بیرون آمدند، حضرت با عدّه اى از یاران بیرون رفت. همین که نگاهش به راهب افتاد که دست خود را به سوى آسمان بلند کرده بود به یکى از غلامانش دستور داد دست راست راهب را و آنچه را که میان انگشتانش بود، بگیرد. غلام فرمان امام را اطاعت کرد و از بین انگشتان او استخوان سیاهى را در آورد.
امام عسکرىا ستخوان را در دست گرفت و فرمود: اینک دعا کن و باران بخواه. راهب دعا کرد، امّا ابرهایى که آسمان را گرفته بودند کنار رفتند و خورشید پیدا شد!! خلیفه پرسید: ابو محمّد! این استخوان چیست؟ امام علیه السلام فرمود: این مرد از کنار قبر یکى از پیامبران گذر کرده و این استخوان را برداشته است. و هیچ گاه استخوان پیامبرى را آشکار نسازند جز آنکه آسمان باریدن گیرد.(16)
10 - ابو یوسف شاعر متوکّل معروف به شاعر قصیر یعنى شاعر کوتاه قد. روایت کرده است که پسرى برایم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّه اى یادداشتى نوشتم و از آنها کمک خواستم. با نا امیدى بازگشتم به گرد خانه امام حسن علیه السلام یک دور چرخ زدم و به طرف در رفتم که ناگهان ابو حمزهک ه کیسه اى سیاه در دست داشت بیرون آمد. درون کیسه چهار صد درهم بود. او گفت: سرورم مى گوید: این مبلغ را براى نوزادت خرج کن که خداوند در اوبراى تو برکت قرار دهد.(17)
11 - ابو هاشم گوید: یکى از دوستان امام علیه السلام نامه اى به او نوشت و از او خواست دعایى به وى تعلیم دهد. امام به او نوشت: این دعا را بخوان: "یا أَسْمَعَ السَّامِعینَ، وَیا أَبْصَرَ الْمُبْصِرینَ، وَیا عِزَّ النَّاظِرینَ، وَیا أَسْرَعَالْحاسِبینَ، وَیا أَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، وَیا أَحْکَمَ الْحاکِمینَ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ، وَاوْسِعْ لى فى رِزْقى وَمُدَّ فى عُمْرى، وَامْنُنْ عَلَىَّ بِرَحْمَتِکِ، وَاجْعَلْنىمِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِینِکَ وَلا تَسْتَبْدِلْ بى غیرى". ابو هاشم گوید: با خود گفتم: خدایا، مرا در حزب و زمره خویش قرار ده. پس امام عسکرى علیه السلام به من رو کرد و فرمود: تو نیز اگر به خدا ایمان داشته باشى و پیامبرش را تصدیق کنى و اولیایش را بشناسى و آنان راپیرو باشى در حزب و گروه او هستى پس شاد باش!(18)
آنچه گفته شد، گزیدهاى اندک از کرامات امام عسکرى علیه السلام است. امّا کرامتهاى فراوان دیگرى نیز از آن حضرت به ظهور رسیده که این مطلب،گنجایش آن را ندارند و بسیارى دیگر نیز هست که راویان، آنها را نقل نکرده اند. بدلیل همین کرامتها بود که مردم به ایشان به عنوان جانشین بر حقِ رسول خدا و امام معصوم از ذریه آن حضرت ایمان داشته اند.
پی نوشت ها:
----------------------------------------------
1) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص490.
2) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص482.
3) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص253.
4) همان مأخذ، ص309.
5) البته طول خلافت معتمد بیش از بیست سال بوده و شاید پس از گذشت مدّتى ازدوران خلافتش نزد امام آمده و این خواسته را مطرح کرده است.همان مأخذ،ص309.
6) سوره روم، آیه 4.
7) سوره اعراف، آیه 54.
8) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص257.
9) همان مأخذ، ص264.
10) همان مأخذ، ص267.
11) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص268.
12) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص268.
13) همان مأخذ، ص269.
14) همان مأخذ، ص274.
15) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص274.
16) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص271.
17) همان مأخذ، ص294.
18) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص299.
منبع : aviny.com
دعا برای بدست آوردن آنچه که گمانش را نمی کنید
سوره شوری، چهل و دومین سوره قران است که مکی ودارای 53 آیه می باشد
خداوند می فرماید: ای بنده ام! بر قرائت سوره شوری مداومت کردی در حالی که از ثوابش آگاه نبودی! اما اگر ثواب ان را می دانستی دائما قرائت می کردی. ولی من جزا و پاداش تو را به شکل کامل به تو عطا می کنم. سپس می فرماید: او را به بهشت درآورید و به او قصری از یاقوت سرخ بدهید که خداوند به آن شرافت داده است و به گونه ای است که از درون بیرون آن و از بیرون، درونش دیده می شود و در آن هزار حوریه بهشتی و هزار خدمتکار زن و هزار خدمتکار مرد برای خدمت به او هستند. (ثواب الاعمال، ص113)
جهت بزرگی و عزت و طلب جاه و الفت دل ها و فراخی روزی و هر آرزویی که دارید هر روز 1001 بگویید :
آیه 19 سوره شوری :
اللَّهُ لَطِیفٌ بِعِبَادِهِ یَرْزُقُ مَن یَشَاءُ وَهُوَ الْقَوِیُّ العَزِیزُ
آنچه مقصودتان باشد زودتر از آنکه گمان کنید بشما عنایت می گردد.
منبع:منبع : هزار و یک ختم